قسمت نخست خاطرات شهید «سعید شامانی»
دوشنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۰۹:۳۲
مادر شهید «سعید شامانی» نقل می‌کند: «چهارستون بدنم می‌لرزید. با هم در را از روی بچه برداشتیم. دَمر افتاده بود. با دست‌های بی‌رمقم بچه را بغل کردم و به سر و رویش نگاه کردم و دنبال شکستگی می‌گشتم. فقط پیشانی‌اش کمی خراش برداشته بود. سر به آسمان گرفتم و خدا را شکر کردم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید سعید شامانی» بیستم شهریور ۱۳۴۳ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش محمد و مادرش حلیمه نام داشت. دانش‌‏آموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. شانزدهم آبان ۱۳۶۱ با سمت تک‌تیرانداز در عین‌خوش توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‏ رضای شهرستان دامغان قرار دارد.

زنده ماند تا مرگ خود را آگاهانه انتخاب کند

زنده ماند تا مرگ خود را آگاهانه انتخاب کند

یک ساله بود. تازه چهار دست و پا می‌رفت. در یک خانه قدیمی زندگی می‌کردیم. یک روز قرار بود با خانم همسایه بیرون برویم. داشتم آماده می‌شدم و متوجه نشدم کی از اتاق بیرون رفت. اتاق‌ها و آشپزخانه را گشتم، اما انگار بچه آب شده بود. به هول و ولا افتادم. توی حیاط یک در چوبی سنگین کنار دیوار بود و زیر آن اسباب اثاثیه کهنه. بچه زیر آن رفته بود. با صدای یاابوالفضلِ من، خانم همسایه سریع خودش را رساند و گفت: «چی شده؟» گریه کنان گفتم: «تو رو خدا کمک کن بچه‌ام، بچه‌ام.»

مات و مبهوت نگاهم کرد و گفت: «بچه کجاست؟» با اشاره در را نشانش دادم و گفتم: «اون زیر افتاده! صداش در نمی‌آد! حتماً مرده!»

گفت: «آروم باش. بیا در رو از روش برداریم.» چهارستون بدنم می‌لرزید. با هم در را از روی بچه برداشتیم. دَمر افتاده بود. با دست‌های بی‌رمقم بچه را بغل کردم و به سر و رویش نگاه کردم و دنبال شکستگی می‌گشتم. فقط پیشانی‌اش کمی خراش برداشته بود. سر به آسمان گرفتم و خدا را شکر کردم. زنده ماند تا مرگ خود را آگاهانه انتخاب کرد.

(به نقل از مادر شهید)

دعای پیرمرد و پیرزن

با این که کم سن و سال بود، فکر و اندیشه بالایی داشت. به خانواده شهدا سر می‌زد و چیز‌هایی را که نیاز داشتند، برای آن‌ها تهیه می‌کرد. به پدر و مادر شهیدی که در محله‌مان بود، محبت می‌کرد.

یک روز گفت: «امروز رفتم خونه پدر شهید؛ پیت نفت رو به در خونه‌اش رسوندم. سر راهم چند تا نون گرفتم و براشون بردم. پیرزن و پیرمرد در حقم دعا کردن و گفتن: «سعیدجان! وقتی تو رو کنارمون می‌بینیم، جای خالی بچه‌مون رو کمتر احساس می‌کنیم. این حرفشون خوشحالم کرد.»

(به نقل از خواهر شهد)

گر نگه‌دار من آن است که من می‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه‌ می‌دارد

گفتم: «سعید! بری جبهه شهید می‌شی. اونجا که حلوا خیرات نمی‌کنن!» گفت: «مادر! می‌دونم جنگه، سختی داره، ولی من چه فرقی با دیگران دارم.»

گفتم: «فرقش اینه که تو کم سن و سالی و نمی‌تونی از خودت دفاع کنی.» گفت: «گر نگه‌دار من آن است که من می‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه‌ می‌دارد.»

گفتم: «ماشاءالله به این زبون! حریف زبونت که نمی‌شم برو!»

ساک به دست مرا بوسید و گفت: «قربون مادرم برم که با رضایت منو می‌فرسته!»

از زیر قرآن ردش کردم و رفت.

(به نقل از مادر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده