مادر شهیدان «مجید و مسعود شحنه»
مادر شهیدان «مجید و مسعود شحنه» گفت: «مجید و مسعود کم حرف می‌زدند کم غذا می‌خوردند و مجید همیشه می‌گفت: غیبت زیاد دل را سیاه می‌کند. امیدوارم خداوند هر دوی آن‌ها را از من پذیرفته باشد. تنها آرزویم این است که در آن دنیا خداوند مرا در زمره مادران شهدا بپذیرد.»

سیزدهم جمادی‌الثانی، مصادف با ایام رحلت حضرت ام‌البنین(س) است. همسر امیرالمومنین(ع) و مادر چهار شهید گران‌قدر کربلا، قمربنی‌هاشم حضرت ابوالفضل‌العباس(ع)، عبداللّه، جعفر و عثمان است که سه سال پس از واقعه عاشورا به لقای پروردگارش شتافت. به همین مناسبت نوید شاهد سمنان گفتگویی با «خدیجه دهرویه» مادر شهیدان «مجید و مسعود شحنه» انجام داده‌ است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

تنها آرزویم این است که خداوند مرا در زمره مادران شهدا بپذیرد

برادران شهید «مجید و مسعود شحنه» در شهرستان تهران به دنیا آمدند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور پیدا کردند. مجید یازدهم آبان ۱۳۶۱ و مسعود پنجم تیرماه ۱۳۶۲ به درجه رفیع شهادت نایل آمدند. پیکر پاکشان در گلزار شهدای امامزاده یحیی (ع) شهرستان سمنان به خاک سپرده شد.

گویی خداوند نظر خاصی به آنها داشت

مادر شهیدان شحنه گفت: من هفت فرزند داشتم که دو پسرم به نام‌های مجید و مسعود شهید شده‌اند و دو پسر دیگرم جانباز هستند و سه دختر هم دارم. مجید و مسعود سومین و چهارمین فرزندانم بودند. از ویژگی‌های اخلاقی دو پسر شهیدم چه بگویم که به اعتقاد من از روزی که به دنیا آمدند تا زمانی که شهید شدند از نظر رفتار و کردار و حتی خوردن و خوابیدن با بقیه فرق داشتند. گویی که خداوند آن‌ها را از ابتدا تا زمانی که به نزد خود ببرد از بقیه جدا کرده بود. از کودکی در زمان شیر دادن به آن‌ها وضو می‌گرفتم و اگر همسایه‌ای برای ما غذا می‌آورد، اگر مطمئن نبودم که اهل حلال و حرام و پرداخت خمس است، غذا را به آن‌ها نمی‌دادم.

فرزندانم را در راه انقلاب فدا می‌کنم

این مادر شهید اضافه کرد: وضع زندگی ما اصلا خوب نبود. پسرم مجید وقتی وارد دوره راهنمایی شد، از رفتن به مدرسه سر باز زد و گفت: «می‌خواهم به پدر کمک کنم.» هرچه به او گفتم دَرست را ادامه بده، نپذیرفت تا اینکه به سن سربازی رسید. گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم.» من هم موافقت کردم، اما پدرش که بچه‌ها را خیلی دوست داشت، دلش رضا به رفتن او نبود به همین خاطر هروقت می‌خواست به جبهه برود، اول با من در میان می‌گذاشت و من که در آن زمان پنج فرزند داشتم به او می‌گفتم: «من هر پنج نفر شما را به نیت پنج تن در راه انقلاب فدا می‌کنم.»

مادر! برای حضرت علی‌اکبر(ع) گریه کن

این مادر شهید درخصوص حال و هوای نخستین فرزند شهیدش پیش از اعزام گفت: مجید ۱۹ ساله بود که به جبهه رفت. حدود شش ماه در جبهه ماند. وقتی برای مرخصی آمد، دوباره گفت: «می‌خواهم به جبهه بروم.» من باز هم مخالفتی نکردم. به‌خاطر دارم وقتی برای بار سوم می‌خواست به جبهه برود، کاملاً حال و هوایش تغییر کرده بود، شب تا صبح ناله می‌زد و گریه می‌کرد. من که از نیتش خبر نداشتم به او گفتم: «مادرجان! چرا این‌قدر خودت را اذیت می‌کنی، اگر قصد زن گرفتن داری من برایت به خواستگاری می‌روم.» چهره‌اش سرخ و سیاه شد و گفت: «مادر من عاشق امام زمان هستم.» من در آن لحظه خیلی شرمنده شدم. برای خودش لباس سفید خرید به سلمانی رفت و عکس تازه‌ای انداخت و آن را به من داد و گفت: «این عکس را روی حجله‌ام بزنید، من شب عملیات محرم شهید می‌شوم. مادرجان! از تو توقع دارم هر وقت شهید شدم، برایم گریه نکنی و اگر خواستی گریه کنی به نیت حضرت علی‌اکبر(ع) باشد و من بدون اینکه حرف‌هایش را باور کنم، بدرقه‌اش کردم، اما همان‌طور که گفته بود، همان شب عملیات محرم شهید شد.

تنها آرزویم این است که خداوند مرا در زمره مادران شهدا بپذیرد

مادر شهیدان شحنه اظهار کرد: مجید که شهید شد، مدتی نگذشت که دیدم مسعود هم حال و هوایش تغییر کرده است. بی‌اشتها شده بود و مدام در خودش بود. گفتیم شاید به خاطر وابستگی‌ای که به مجید داشته این‌قدر ناراحت است. یک شب که از او بی‌خبر بودیم با پدرش همه‌جا را به دنبالش گشتیم تا اینکه به منطقه جهادیه رسیدیم. دیدیم در زیرزمین مسجد به بچه‌های هم‌سن‌وسال خودش قرآن می‌آموزد. صبح فردای آن روز به او گفتم: «مادرجان! کاش به ما اطلاع می‌دادی که کجا می‌روی و چه می‌کنی!» گفت: «اگر به شما می‌گفتم، ریا می‌شد.» مدتی نگذشت که مرا التماس می‌کرد تا اجازه بدهم به جبهه برود تا اینکه از بسیج با من تماس گرفتند و گفتند: «پسرت هر روز به اینجا می‌آید و می‌خواهد به جبهه برود، آیا شما با رفتن او موافق هستید؟ در حالی که تنها پنج شش ماه است که از شهادت مجید می‌گذرد.» به آن‌ها گفتم خیالتان راحت، بچه من را ناراحت نکنید من هیچ مخالفتی با رفتن او ندارم. پدرشان خیلی ناراحت بود. به او گفتم: «فرزندانمان امانت‌هایی در نزد ما هستند، شهید بشوند یا برگردند باید شکرگزار باشیم.»
مجید پس از اینکه دو سه ماه آموزش دید، در حالی که تنها ۱۶ سال داشت به جبهه رفت. وقتی به او گفتم: مادر! برایم نامه بنویس یا حتماً با من تماس بگیر، گفت: «مادرجان! فقط شهادت را برایم از خداوند بخواه.» به چهل روز نرسید که خبر شهادتش را آوردند. درِ ساکش را که باز کردیم، وصیت‌نامه‌اش را دیدیم که نوشته بود: «من روز جمعه به سمنان می‌رسم، اجازه دهید خطبه‌های نماز جمعه را گوش کنم و پس از آن مرا به خاک بسپارید.» همچنین وصیت کرده بود که ناکام و نامراد برای من ننویسید، چراکه من به آرزوی خود رسیدم. من در شهادت مسعود در تنهایی خودم خیلی بی‌قرار بودم و بهم سخت گذشت. امیدوارم خداوند هر دوی آن‌ها را از من پذیرفته باشد و در آن دنیا مرا شرمنده آن‌ها نکند. تنها آرزویم این است که در این دنیا محتاج دیگران نشوم و در آن دنیا خداوند مرا در زمره مادران شهدا بپذیرد.

در حال سجده به دیدار معشوقش شتافت

این مادر شهید خاطرنشان کرد: آن‌طور که دوستان و هم‌رزمان مسعود برای ما تعریف کردند، چند روز که به شهادتش مانده بود، خیلی در خودش بود. بچه‌ها به او می‌گویند: «اگر دلت برای پدر و مادرت تنگ شده، می‌توانی بروی»، اما مسعود می‌گوید: «دلم تنگ نشده، من همین چند روز را مهمان شما هستم!» تا اینکه یک نیمه شب وقتی که می‌خواهد برای خواندن نماز شب وضو بگیرد، می‌گوید: «بچه‌ها من دیگر برنمی‌گردم.» اولش همه به شوخی می‌گیرند، اما بعد می‌بینند که واقعاً مسعود دیر کرد. دنبالش که می‌روند او را به حال سجده بر زمین افتاده و ترکش به سرش برخورد کرده پیدا می‌کنند، اما هنوز جان داشت. او را به بیمارستان می‌برند و کمتر از دو روز طول می‌کشد که شهید می‌شود.

ابراز محبت در عالم رویا

مادر شهیدان شحنه تصریح کرد: مسعود که شهید شد، همسرم پس از گذشت پنج شش سال، رفتنِ آن‌ها را تاب نیاورد و دو بار سکته کرد و از دنیا رفت. من هم برای دیدن مسعود خیلی بی‌قراری می‌کردم. یک شب او را با یک قبای سفید در خواب دیدم. روی دو زانو نشست و همان‌طور که قربان صدقه‌اش می‌رفتم، او هم به من ابراز محبت می‌کرد. کمی که دلتنگی‌ام برطرف شد، رفت. یک بار دیگر هم او را در خواب دیدم که به من گفت: «مادر! هجده روز، روزه قضایی دارم که می‌خواهم تو برایم آن‌ها را ادا کنی و ثانیاً اینکه در مدرسه مقداری بدهی دارم که خواهش می‌کنم آن را بپردازید.»

توصیه‌های مادرانه

این مادر شهید در پایان گفت: گاهی اوقات که در خانه تنها هستم، فکر می‌کنم مجید و مسعود به خانه آمدند و رفتند. بار‌ها پیش آمده که اگر از آن‌ها چیزی خواسته‌ام، آنها برایم فراهم کرده‌اند. خیلی‌ها هم به من گفته‌اند که از فرزندانم حاجت گرفته‌اند. مجید و مسعود کم حرف می‌زدند و کم غذا می‌خوردند و مجید همیشه می‌گفت: «غیبت زیاد دل را سیاه می‌کند.» هیچ کدامشان غیبت نمی‌کردند. به پدر و مادر خود خیلی احترام می‌گذاشتند و بیرون از خانه از دیگران دستگیری می‌کردند. من از زمان کودکی بچه‌ها همیشه به ائمه توسل می‌کردم و هروقت بچه‌هایم بیمار می‌شدند و از نظر مالی توان قربانی کردن نداشتم، روزه نذر می‌کردم. به اعتقاد من هرکس می‌خواهد به جایی برسد باید نمازش را اول وقت بخواند، دروغ نگوید و غذایش از مال حلال باشد. بچه‌های ما همان‌گونه تربیت می‌شوند که ما با آن‌ها رفتار می‌کنیم. عمل ما باید طوری باشد که بچه‌ها مشتاق به نماز و روزه شوند و اگر می‌خواهند بچه‌هایشان تنبل بار نیایند، باید از نوجوانی کار کردن را یاد بگیرند و اهل کار باشند. همسرم معتقد بود بچه‌ها که از سن کم اهل کار باشند، غیرت بیشتری دارند. بچه‌های من همیشه بعد از مدرسه کمک حال پدرشان بودند.

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده