قسمت نخست گفتگو با والدین شهید «عبدالرضا کرم‌الدین»
قربان کرم‌الدین پدر شهید والامقام گفت: «هیچ‌گاه از این بچه بی‌احترامی ندیدیم. رضا برکت خانه پدر است. بعد از خدا هرچه داریم از او است. به هر مشکلی برمی‌خوریم، از او کمک می‌خواهیم. مشکلاتمان را حل می‌کند. خدا را شاکریم که چنین اولادی به ما داد.»

سیزدهم رجب، مصادف با سالروز میلاد حضرت علی(ع) است که به یُمن زادروز مولای متقیان، این روز مبارک را روز پدر نامیده‌اند. حضرت علی(ع) در دامان نبی مکرم اسلام پرورش یافت، بنابراین نمونه کاملی از انسانیت و اسوه و الگویی کامل برای مردان مسلمان است. به مناسبت این عید نوید شاهد سمنان گفتگویی با «قربان کرم‌الدین» و «مرصع جهان‌کرد» والدین شهید «عبدالرضا کرم‌الدین» انجام داده‌ است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

«عبدالرضا» برکت خانه پدر است

پهلوی شکسته فرزندم به‌خاطر رمز یا زهرا(س) بود

مادر شهید گفت: من هیچ‌گاه با رفتن او به جبهه مخالفت نمی‌کردم. می‌دانستم آرزویش این است که به جبهه برود و به شهادت برسد. به‌خاطر دارم یک‌بار که از جبهه برگشته بود، مادربزرگش به او گفت: «مادر‌جان! دیگر به جبهه نرو.» اما عبدالرضا گفت: «اگر من به جبهه نروم، شما می‌توانید فردای قیامت جواب فاطمه‌زهرا(س) را بدهید؟» بعد از شهادت رضا چندین بار به جنوب رفتیم. در یکی از این سفر‌ها پدر شهید مدافع حرم محمدحسین حمزه به اعضای کاروان گفت که پدر و مادر شهید کرم‌الدین همراه ما هستند که هم‌رزم من بوده است. همان شب که ما در یکی از سوله‌ها مشغول استراحت بودیم، مرا صدا زدند که کسی بیرون از سوله با شما کار دارد. وقتی بیرون آمدم جوانی هفده هجده ساله را دیدم که از دیدنش تعجب کردم. جوان از من پرسید: «شهید شما از کجا زخم داشته است؟» من هم به او گفتم: «از پهلو و سر زخم داشت.» آن جوان گفت: «سوال من همین بود.» کنجکاو شدم و به او گفتم: «برای شما چه فرقی می‌کند؟» آن جوان گفت: «کسانی که در عملیات کربلای پنج با رمز "یا زهرا" حضور داشتند و به شهادت رسیدند، همه آن‌ها از پهلویشان زخم برداشتند.» با این حرفش به یاد جوابی افتادم که به مادربزرگش داد و گفت: «اگر به جبهه نروم شما فردای قیامت جواب فاطمه‌زهرا(س) را چه می‌دهید؟»

شهادت عبدالرضا و دوستانش

پدر شهید اضافه کرد: یک شب تا دیر وقت منتظر رضا بودیم که به خانه بیاید. دلواپس شدم و به دنبالش رفتم. دیدم به کمک دوستانش آجر به مسجد ولیعصر می‌برند تا پایگاه بسیج شهید نواب صفوی را کامل کنند. بدون اینکه به او چیزی بگویم به خانه برگشتم. صبح که بیدار شدم، دیدم هنوز به خانه نیامده است در حیاط را که باز کردم دیدم پای پنجره روی یک زیلو خوابیده است. وقتی بیدارش کردم گفت: «دلم نیامد بیدارتان کنم.» یادم است اکثر دوستانش که آن شب برای ساختن پایگاه بسیج شهید نواب صفوی آنجا بودند، شهید شدند.

خودم با دستان خودم آزادش کردم

این مادر شهید اظهار کرد: قبل از اینکه به جبهه برود، حدودا پانزده ساله بود که برای دوره آموزشی به پادگان کلاهدوز شهمیرزاد رفته بود. چند روزی بود که از او بی‌خبر بودیم. تصمیم گرفتیم به آنجا برویم تا خبری از او بگیریم. در برف و سرمای شدید به آنجا رفتیم. او را که دیدیم، پاهایش از شدت سرما قرمز شده بود. آن‌قدر در میان برف‌ها آن‌ها را پابرهنه برده بودند که لابه‌لای انگشتانشان برف بود اما او اصلاً توجهی نداشت و بی‌خیال بود و با دیدن ما لبخند زد و من خیلی عصبانی شده بودم و به او گفتم: «مادرجان! این چه وضعی است؟» او با لبخند به من گفت: «نگران نباش مادر! می‌خواهیم راه کربلا را برای شما باز کنیم.» بعد از جنگ، وقتی راه کربلا باز شد، ما اولین گروهی بودیم که راهی کربلا شدیم. به یاد دارم وقتی که از حرم امام حسین(ع) بیرون آمدم، در حیاط کبوتری را دیدم که به پایش نخی بسته شده و بال‌بال می‌زند. قبل از اینکه کسی من را ببیند، سریع به سمت کبوتر دویدم. پاهایش را باز کردم و او را رها کردم. وقتی این ماجرا را برای دوستانم تعریف کردم، به من گفت: «آن کبوتر پسرت بوده است که با دستان خودت پاهایش را باز کردی و او را آزاد کردی.»

برکت خانه 

پدر شهید کرم‌الدین تصریح کرد: رضا فرزند اول ما بود. خیلی به ما احترام می‌گذاشت و این موضوع را مدام به برادران و خواهرانش گوشزد می‌کرد. هیچ‌گاه از این بچه بی‌احترامی ندیدیم. رضا برکت خانه پدر است. بعد از خدا هرچه داریم از او است. به هر مشکلی برمی‌خوریم، از او کمک می‌خواهیم تا مشکلاتمان را حل می‌کند. خدا را شاکریم که چنین اولادی به ما داد. زمانی که می‌خواهیم برایش سالگرد بگیریم از او می‌خواهم که کمکمان کند، چه از لحاظ مادی و چه از لحاظ معنوی؛ تاکنون به لطف شهید برای مراسم سالگردش مشکلی پیش نیامده است.

عبدالرضا زنده است

مادر شهید گفت: وقتی برای آخرین بار می‌خواست به جبهه برود، لحظه آخر او را بوسیدم. گرما و لطافتی را در صورتش احساس کردم که تا پیش از این هیچ‌گاه چنین حرارتی را در صورتش حس نکرده بودم. وقتی که رضا به شهادت رسید و جنازه‌ها را آوردند، صورتش خیلی سرد بود. چندین روز با این فکر درگیر بودم که چرا صورت پسرم که به هنگام رفتن آن‌قدر گرم و لطیف بود، هنگام شهادت این‌قدر سرد شده بود. همان شب با هیجان زیاد از خواب بیدار شدم. بی‌خواب شده بودم. مدتی گذشت. دوباره به سر جایم برگشتم تا بخوابم. نمی‌دانم در خواب بود یا بیداری رضا بالای سرم نشست و صورتش را روی صورتم گذاشت و به من گفت: «مادر! دیگر نگران نباش و نگو چرا صورت پسرم سرد بود. ببین که صورت من گرم است.» با اینکه می‌دیدم همه اطرافیان در خواب هستند و گویی در بیداری رضا را می‌دیدم، هر چقدر صدا می‌زدم تا بقیه از خواب بیدار شوند، اما گویی هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید. آن‌قدر سرش را روی سینه‌ام فشردم و به او گفتم: «دیگر اجازه نمی‌دهم بروی.» گفت: «مادرجان! من باید بروم.» بالاخره دست‌هایم را باز کردم و او رفت. وقتی پیکرش را آوردند، برای بار آخر که چهره‌اش را دیدم احساس کردم زیر چشمی مرا نگاه می‌کند و لبخندی می‌زند که تعدادی از دندان‌هایش پیدا بود. فریاد زدم که او زنده است، اما من را به عقب کشیدند و پیکرش را بردند.

 

گفتگو از حمیدرضا گل‌هاشم

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده