پدر شهید «سید جواد باقرتیچی» میگوید: به اصرار من تن به ازدواج دادند و در روز عروسی لباس پیغمبری را بر تن کردند و مدت کوتاهی نگذشت که به جبهه رفتند.
دوست شهید «قاسم شیری» میگوید: علاقهی زیادی داشت که به جبهه اعزام شود. بالاخره به جبهه اعزام شد و به آرزوی خودش یعنی شهادت رسید.
دوست شهید «محمد علی آبادی» میگوید: ما تازه معنی و مفهوم زندگی کردن را فهمیدیم. میگفت در جبهه همه حقایق وجود دارد و امید آن دارم که در دانشگاه بزرگ عشق شهادت را بیاموزیم و به آن برسیم.
فرزند شهید «عزیزالله باقری» میگوید: خواندن قرآن او با دیگران فرق داشت. همیشه یک صفحه از قرآن را با معنایش میخواند و چندین بار تکرار میکرد تا تمام مفاهیم آن را بفهمد.
خواهر شهید «رحمت الله پوررمضان کبوتر دانی» میگوید: نسبت به بیحجابی و خواندن نماز اول وقت بسیار حساس بود و دائما ما را بدین مسائل توصیه میکرد.
مادر شهید «کاظم خردمندی» میگوید: شهید با روحیهی شاد به داخل اتوبوس رفت من صدایش کردم و گفتم: کاظم جان! نمیخواهی با مادر و دایی ات خداحافظی کنی و رضایت بگیری؟ آمد و خداحافظی کرد و گفت: «مادر! برای اسلام جنگیدن رضایت نمیخواهد».