شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۱۵:۳۱
نوید شاهد: آقا مهدی از ناحیه كمر زخمی شده بود و یك هفته در خانه استراحت كرد . فرصت خوبی بود كه بعد از مدتی همدیگر را ببینیم . در این مدت به آقا مهدی ـ كه معاون فرمانده لشگر نجف اشرف بود ـ پیشنهاد شد بچه های آذربایجان را جمع كند و تیپی تشكیل بدهد . تیپ عاشورا به این ترتیب تشكیل شد . بعد از این در شهرهای اطراف منطقه های عملیاتی خانه بدوش بودیم : اهواز ، اسلام آباد غرب ، دزفول و …
شهید مهدی باکری از زبان همسر (2)
از این كه ما را پذیرفتید ، سپاسگزاریم . بیشتر این گفتگو
درباره شهید مهدی باكری خواهد بود ، اما دوست داریم خوانندگان
ما با شما بیشتر آشنا شوند .



صفیه مدّرس هستم ، همسر شهید مهدی باكری . پدرم در بازار قدیمی
ارومیه ، مغازه خشكبار فروشی داشت . روحیه مذهبی او و شرایط
ناهنجار اجتماعی قبل از انقلاب به من اجازه نداد تحصیلاتم را
بیشتر از دوم راهنمایی ادامه بدهم . البته بعدها پدرم تغییر
شغل داد و الان در همین بازار ، پتو فروشی دارد .




سال 1354 وارد مسائل مذهبی و بعد كلاسهای قرآن و فعالیتهای
سیاسی شدم . تا اوایل انقلاب ، در كلاسهایی كه از طرف بچه های
مذهبی شهر ارومیه تشكیل می شد شركت می كردم . هسته مركزی
خواهران مذهبی ارومیه در این كلاسها با حضور ده نفر تشكیل شد .
بعد از انقلاب هم كلاسها تشكیل می شد و مسئول آنها شهید اسكندر
نعمتی بود ؛ كسی كه جای پدر ما بود و از لحاظ فكری به بچه های
مذهبی خط می داد . كلاسها در منزل ایشان ، در محدوده خیابان
همافر تشكیل می شد . این جلسه ها تا سال 1359 ادامه داشت كه
شروع جنگ شد .




آشنایی شما با شهید باكری چگونه بود ؟




چهارده ـ پانزده روز بعد از آغاز جنگ مسئله خواستگاری پیش آمد
. شهید باكری توسط یكی از دوستان معرفی شد . فهمیدم شخص شناخته
شده ای در شهر است بنابراین درباره اش تحقیقاتی نكردیم . پیش
از این من خیلی خواستگار داشتم ، منتهی هربار استخاره می كردیم
آیه می آمد كه اگر صبر كنید زوج مطهری برای شما خواهد آمد .




شخصاً شناختی درباره آقا مهدی نداشتم . فقط یك بار كه فعالیتی
در جهاد داشتم و به كارخانه قندی رفتیم كه پدر آقا مهدی كارمند
آنجا بود ، خواهر ایشان هم با ما بود . خلاصه ، شناخته شده
بودند . یكی از خیابانهای ارومیه هم به نام شهید علی باكری است
. برادر آقا مهدی كه سال 52 ، رژیم شاه او را شهید كرده بود .




آقا مهدی ، در زمان خواستگاری در شهرداری كار می كرد . محل
شهرداری هم در میدان انقلاب ارومیه بود . آقای نادری ، دوست
شهید باكری در شهربانی كار می كرد و در همین خیابان انقلاب ،
یك بار به ایشان می گوید : چرا ازدواج نمی كنی ؟ وقتی آقای
مهدی شرایطش را می گوید ، آقای نادری با خانمش صحبت می كند و
بعد ما را به آقای مهدی معرفی می كنند .




در این زمان ، خانواده ما تازه از باغ انگور اطراف شهر آمده
بود . ما دو ماه از تابستان را حتماً به باغ انگور پدرم می
رفتیم و پانزدهم مهر ( وقتی كه برداشت محصول تمام می شد ) به
شهر می آمدیم . آن سال ، ما در باغ بودیم كه جنگ شروع شد و
تازه از باغ به شهر برگشته بودیم و هنوز جا به جا نشده بودیم
كه خانم آقای نادری آمد و پیشنهاد ازدواج با آقا مهدی را به
صورت خصوصی با من در میان گذاشت . گفت : «آقا مهدی ! از بچه
های مذهبی شهر است ، مسجدی است ، خوب است . درباره او فكر كن »




اولین بار كه شهید باكری را دیدید كی بود ؟




یك روز جمعه در خانه آقای نادری با شهید باكری صحبت كردم .
مسائلی مطرح شد، مثل نحوه ازدواج ، زندگی ، مسائل جنگ و …
متأسفانه آن روز ، راستش را بخواهید ، من آقا مهدی را ندیدم .
ایشان هم اصلاً مرا ندید ؛ هر دو سر به زیر نشسته بودیم . لباس
آقا مهدی ، یك اوركت و یك شلوار بسیجی بود . بعد از این دیگر
ایشان را ندیدیم تا قبل از عقد . خواهرهای آقا مهدی تا قبل از
عقد به او اعتراض می كردند كه وقتی او را ندیدی ، چرا قبولش
كردی ؟ شاید چشم هایش كور بود ، سرش كچل بود و… آقا مهدی گفته
بود : «‌ازدواجم به خاطر خداست ، به خاطر اسلام است .
معیارهایی كه می خواهم در ایشان یافتم و مطمئن هستم ایشان
همراه و هم عقیده من در زندگی است . »




درباره مراسم ازدواج خود با شهید مهدی باكری برای ما صحبت كنید
.




عصر روز دیدار ما ، آقای نادری مسئله را با برادرم در میان
گذاشت و برادرم با من و پدرم مطرح كرد . چون برادرم با آقامهدی
آشنا بود ، پدرم هم قبول كردند . یك هفته بعد آقا مهدی كسی را
فرستاده بود كه جواب بگیرد و زمان عقد مشخص شود . من در خانه
خواهرم بودم . برادرم به سراغم آمد . در آشپزخانه داشتم ظرف می
شستم . ایستاد و به بیرون نگاه كرد و گفت : « آمده اند جواب
بگیرند ، چه می گویی ؟ » گفتم : «شما چه می گویید؟!» گفت : «
آقای مهدی با بچه های مذهبی دیگر كه شما می شناسید فرق دارد »
گفتم : « جواب مثبت بدهید ! » گفت : « زندگی كردن با آقا مهدی
خیلی مشكل است ! » گفتم : « می دانم ! » گفت « می دانی چطور
زندگی می كند ؛ در چندین سالی كه او را می شناسیم ، ندیده ایم
میوه خام بخورد ، غذای خوب نمی خورد ، لباس خوب نمی پوشد .
زندگی كردن با چنین افرادی خیلی مشكل است ! » گفتم « باشد ! من
قبول می كنم . به این نتیجه رسیده ام كه مرد دلخواه من است .
یك زندگی ساده را بیشتر دوست دارم و هرسختی كه در آن باشد تحمل
می كنم . »




وقتی جواب را گرفتند ، وقت مراسم عقد را تعیین كردند . از طرف
خانواده آقای مهدی چند بار آمدند كه به خرید برویم . اما من
گفتم كه هیچ خریدی ندارم . روز قبل از عقد ، دوباره برنامه
خرید گذاشتند . آقای نادری و خانمش و آقا مهدی آمدند . گفتم :
« مگر قرار نبود خریدی نباشد ! » خانم نادری گفت : « آقا مهدی
می گوید ، لااقل برویم یك حلقه بخریم ! »




بالاخره راضی ام كردند و راه افتادیم . به اولین مغازه
طلافروشی بازار كه رسیدیم ، وارد شدیم . قیمت حلقه ها را نگاه
كردم و ارزان ترین را انتخاب كردم ؛ یك حلقه هشتصد تومانی
خریدیم و همین شد خریدمان ! فردای این شب هم خیلی خصوصی با
حضور مادر و خواهرها و شوهر عمه آقای مهدی و خانواده ما ،
برنامه عقد در منزل ما برپا شد .




مهریه شما معروف است ؛ گفته می شود یك كلت هم جزو مهریه بوده
است !




پس از خرید حلقه وقتی به نزدیكی های خانه مان رسیدیم ، آقا
مهدی گفت : « نظرتان درباره مهریه چیست ؟ » من قبلاً به
خانواده ام گفته بودم كه نه جهیزیه می برم و نه مهریه می خواهم
و این در خانواده معروف شده بود كه من می خواهم سنت شكنی كنم ،
یك زندگی ساده می خواهم . خلاصه در ذهن خودم برای مهریه این را
در نظر داشتم : یك جلد كلام الله مجید و یك اسلحه ! وقتی آقا
مهدی مسئله را مطرح كردند ، گفتم : « هرچه شما بگویید من قبول
دارم . » و خوشبختانه همان چیزی كه در ذهن من بود گفت : « یك
جلد كلام الله مجید و یك اسلحه كلت »




روز عقد چگونه گذشت ؟




آقا مهدی با دو نفر از دوستانش برای برنامه عقد آمدند . وقتی
رسید از پشت پرده اتاق به آنها نگاه می كردیم . زن داداشم گفت
: « آقا داماد دارد می آید . » آقا مهدی را دیدم كه یك اوركت
به تن و پوتین های خیلی كهنه و شلوار بسیجی به پا داشت و
زانوهای شلوار جلو آمده بود ؛ این لباس ایشان بود .




مراسم عقد خیلی ساده برپا شد ؛ با یك جعبه سیب از باغ خانه
پدری آقا مهدی ، یك جعبه شیرینی و یك آیینه خیلی ساده كه شاید
ده یا پانزده تومان خریده بودند .




بعد از برنامه عقد وقتی همه رفتند ، زن داداشم آمد و گفت : «
فقط یك جفت پوتین كهنه پشت در اتاق مانده است ، مثل این كه آقا
مهدی تنها است ، پیش ایشان برو . » پیش آقا مهدی رفتم و نشستم
. حلقه ای كه خریده بود ، درآورد و كنارم گذاشت . حدود پنج
دقیقه با هم نشسته بودیم ، اما صحبت خاصی نداشتیم . شاید جلسه
اول این طور بود . بعد از پنج دقیقه در زدند كه دنبال آقا مهدی
آمده اند .




روز عقد ما یكشنبه یازدهم آبان ماه سال پنجاه و نه بود .




زندگی مشترك شما از چه زمانی شروع شد ؟




صبح دوازدهم آبان سال 1359 ، آقا مهدی عازم جبهه شد . این سفر
سه ماه طول كشید و دو ، سه روز مانده بود به دهه فجر سال 1359
كه آمدند . در این فاصله هم فقط یك بار تلفن كردند .




روز دوم برگشت از جبهه ، آقا مهدی به منزل ما آمد ، گفت «
صورتی از وسایلی كه برای زندگی مان لازم داریم آماده كن ،
برویم بخریم انشاالله زندگی مشتركمان را شروع كنیم . » و آقا
مهدی كاغذ و مدادی آماده كرد كه بنویسد چه لازم داریم . البته
مادرم وسایلی را آماده كرده بودند و مابقی وسایل ضروری و مورد
نیاز زندگی را هم به صورت كادو برای ما آورده بودند . آقا مهدی
دید ، وسایلی كه می خواستیم تقریباً تهیه شده است ؛ فقط یك
موكت كم داشتیم كه به اتفاق رفتیم و خریدیم ؛ پرده هم خریدیم .
چون محل زندگی ما ، طبقه اول منزل پدری آقا مهدی بود كه دو
اتاقش دست برادرشان ( آقا حمید ) و خانمش بود و دو اتاق هم
برای ما گذاشته بودند . ( آقا حمید یك سال زودتر از آقا مهدی
ازدواج كرده بود ) دو اتاق ما هم موكت می خواست و هم پرده .




یك روز بعد از ظهر تمام وسایل زندگی ما پشت یك وانت جا گرفت و
راهی خانه مان شد و زندگی مشترك ما از همین روز آغاز شد ؛ شنبه
24 بهمن 1359 .




چطور شد كه آقا مهدی از شهرداری جدا شد و به سپاه پیوست .




روزهای اولی كه من به خانه آقا مهدی رفته بودم ، كارگرهای
شهرداری گروه گروه به دیدارش می آمدند و از او می خواستند كه
به سر كار برگردد . ایشان شرایطی برای كاركردن در شهرداری داشت
كه چون قبول نشده بود ، نمی خواست به آنجا برگردد و بر نگشت .
سه ، چهار ماه بعد از این را در جهاد سازندگی كار كرد و به
همراه دوستانش شورای جهاد را تشكیل داد ؛ آقا مهدی در این مدت
تا ساعت یازده ، دوازده شب مشغول به كار بود ، اما نه به صورت
كارمند رسمی جهاد . شب ها هم به خاطر حمله دموكراتها ، به سپاه
می رفت . رأس گروههای عملیاتی سپاه آقا حمید و آقا مهدی بودند
.




اردیبهشت ماه سال 1360 پس از شهادت فرمانده عملیات سپاه ارومیه
، آقا مهدی فرمانده عملیات سپاه ارومیه شد و به سپاه پاسداران
رفت و تنهایی من از اینجا شروع شد . چون دیگر ایشان را نمی
دیدم .




جنگ و زندگی مشترك ! حرفهای زیادی برای گفتن در این باره دارید
.




ده ، پانزده روز برای عملیات در كردستان می رفت و وقتی می آمد
از سپاه تلفن می كرد كه من آمده ام . سه ، چهار ماه به این
صورت گذشت و پاكسازی های زیادی در منطقه صورت گرفت .




آقا مهدی یك روز به خانه آمد و گفت : « پیشنهادی دارم ؛ می
خواهم به جبهه بروم ، شما می مانی یا می آیی ؟ » گفتم : « چرا
نیایم ؟ » وقتی آقا مهدی این جواب را از من گرفت ، خیالش راحت
شد و مقدمات رفتنش را صورت داد . یك روز هم آمد و گفت «‌من
دارم به جبهه می روم . شما وسایل را جمع كنید و آماده باشید .
خانه كه بگیرم ، می آیم شما را می برم . »




آقای مهدی و آقا حمید با هم به جبهه رفتند و تقریباً یك ماه
طول كشید كه آقا مهدی خبر داد ، خانه ای گرفته است و آماده
رفتن باشم .




جنگ به زندگی مشترك شما در اهواز شكل تازه ای داد . از آن
روزها بگویید .




آقا مهدی در نزدیكی راه آهن اهواز خانه ای اجاره كرده بود .
همسایه ما هم یكی از دوستانش بود و در چند ماه اول همسایگی یك
زندگی مشترك داشتیم . خانه های ما پایگاه اعزام به جبهه دوستان
شده بود . هر كسی از این دوستان می خواست به جبهه برود . اول
به خانه ما می آمد .




آقا مهدی در عملیات فتح المبین از ناحیه چشم و پیشانی تركش
خورد و زخمی شد . بعد از این عملیات ، آقا مهدی ، یك شبه من را
به ارومیه رساند و به عملیات بیت المقدس رفت . نیمه های عملیات
بود كه تلفن كرد . خوشحال شدم . با خود گفتم : چه عجب ! وسط
عملیات یاد ما كرده . از یك طرف هم نگران شدم كه چطور شده این
وقت از عملیات به شهر آمده و تلفن كرده است . گفتم : « چه عجب
! »




گفت : « اگر می توانی به اهواز بیا !»




گفتم : « چه شده ؟ »




گفت : « زخمی شده ام ! »




بلافاصله به همراه خانم حمید باكری شبانه خودمان را به اهواز
رساندیم ؛ آن هم روی صندلی های بوفه یك اتوبوس . خیلی سخت گذشت
! وقتی رسیدیم ، آقا مهدی تعجب كرد .




گفت : « چه زود ؟ با هواپیما آمده اید ؟ »




ما هم به شوخی گفتیم : « بله با هواپیما آمده ایم ! »




آقا مهدی از ناحیه كمر زخمی شده بود و یك هفته در خانه استراحت
كرد . فرصت خوبی بود كه بعد از مدتی همدیگر را ببینیم . در این
مدت به آقا مهدی ـ كه معاون فرمانده لشگر نجف اشرف بود ـ
پیشنهاد شد بچه های آذربایجان را جمع كند و تیپی تشكیل بدهد .
تیپ عاشورا به این ترتیب تشكیل شد . بعد از این در شهرهای
اطراف منطقه های عملیاتی خانه بدوش بودیم : اهواز ، اسلام آباد
غرب ، دزفول و …




شهادت حمید باكری برادر آقا مهدی كی اتفاق افتاد ؟




بله . پیش از آن بگویم كه عید سال 1362 به تهران آمدیم و چند
عكس گرفتیم . قرار بود تعدادی از فرماندهان را برای مأموریتی
به سوریه و لبنان بفرستند . 28 اردیبهشت این سال به سوریه
رفتیم . چند روزی در سوریه بودیم و فرماندهان برای مأموریتی به
لبنان رفتند .




از سوریه كه برگشتیم آقا مهدی گفت كه باید وسایلمان را جمع
كنیم و به اسلام آباد غرب برویم ؛ در همان خانه ای كه زمان
عملیات مسلم بن عقیل در آن بودیم . تا عملیات خیبر آنجا بودیم
. در این عملیات آقا حمید باكری شهید شد و جنازه اش نیامد .
آقا مهدی برای هیچ كدام از مراسم آقا حمید نیامد . او در اهواز
بود و بعد از چهلم آقا حمید به دیدارش رفتم . گفت كه وسایل
زندگی را جمع كنم و به اهواز برویم . تا عملیات بدر كه آقا
مهدی شهید شد در اهواز بودیم .




از آن اسفند ماه سرد بگویید كه آقا مهدی دیگر پیش شما بر نگشت
.




در فاصله بین عملیات خیبر و بدر ( یك سال ) تقریباً هیچ
عملیاتی صورت نگرفت . آقا مهدی ، هفته ای یك بار ـ یعنی نسبت
به سالهای قبل زندگی مان ـ بیشتر به من سر می زد . عملیات بدر
، اوایل اسفند ماه سال 1363 شروع شد .




در آخرین شب دیدار ما ، آقای مهدی موقع نماز به خانه آمد .
نماز خواند . برایش آب گرم كردم تا حمام كند . آخرین خداحافظی
ما مثل همیشه نبود . ولی من اصلاً متوجه آن نشدم . فكر می كردم
آقا مهدی شهید نمی شود ، چون خانواده ای داشت كه نه پدر داشتند
و نه مادر . آقا حمید هم شهید شده بود . شوهر خواهر آقا مهدی
در تصادفی از دنیا رفته بود و دو بچه از او باقی بود . پنج
خواهر و برادر كوچكتر از خودش هم در خانه پدری اش داشت ؛ یعنی
تنها فردی كه در خانواده باكری حق پدری داشت ، آقا مهدی بود .
فكر می كردم مصلحت خدا باشد آقا مهدی باقی بماند . انتظار
داشتم آقا مهدی از عملیات بدر برگردد و برای عید سال 1364 به
دیدار خانواده هایمان برویم . چون آغاز هیچ كدام از سالهای
زندگیمان و هیچ عیدی پیش هم نبودیم .




حدود یك هفته به عید مانده بود كه آقا مهدی شهید شد ؛ 25 اسفند
سال 1363 . اما كسی جرأت نمی كرد به من بگوید . نیروهای لشگر
هم مرتب تلفن می كردند و احوال من را می پرسیدند . می خواستند
بدانند فهمیده ام یا نه . بالاخره از این رفتار و احوال
اطرافیان فهمیدم كه چه خبر شده . از آنان تقاضا كردم بتوانم
جنازه آقا مهدی را سیر ببینم ، اما بعد فهمیدم كه او هم مثل
آقا حمید جنازه ندارد .




آقا مهدی خاطرات زیادی برای شما به یادگار گذاشته است . از این
خاطرات بگویید .




از همان روز اول آشنایی در صحبت با آقا مهدی دریافتم كه رفتنی
است ، اما دوست نداشتم این دریافتم را باور كنم . شاید مصلحت
خدا بود كه چند صباحی خدمتگزارش باشم تا هدایت شوم .




زندگی كردن با افرادی مثل آقا مهدی سختی دارد ؛ سختی ها كشیدم
: از این شهر به آن شهر سفر كردم ، نگران و مضطرب بودم ؛ اما
بهترین دوران زندگی ام در كنار ایشان بود . زندگی با آقا مهدی
خیلی شیرین بود . آقا مهدی ،‌مهربان و شوخ طبع بود . وقتی به
خانه می آمد ، آنچنان می گفت و می خندید كه در روزهای سفرش با
خاطره های حضورش شاد بودم .




آقا مهدی فردی مقید به مسائل شرعی ، واجبات ، مستحبات و مسائل
بیت المال بود . یك بار خودكاری از میان وسایلش برداشتم كه
بنویسم . وقتی متوجه شد نگذاشت با آن بنویسم . گفت « خودكار
مال من نیست . مال بیت المال است . »‌




گفتم : « می خواستم دو ، سه كلمه بنویسم ! »




گفت : «‌اشكال دارد ! »




یك بار نان نداشتیم ، به آقا مهدی گفتم كه عصر آن روز زودتر
بیاید و نان بخرد . چون شبش در خانه ما جلسه داشت . آقا مهدی
دیر آمد و نان هم نیاورد . بعد به بچه های تداركات لشگر گفت كه
نان بیاورند . بچه های لشگر هم آرزو داشتند آقا مهدی دهان باز
كند و چیزی از آنها بخواهد . بچه های لشگر پنج ، شش قرص نان
آوردند . وقتی آقا مهدی ، نان به روی دست از پله ها بالا می
آمد ، گفت : « تو حق نداری از این نانها بخوری ! »




گفتم : « چرا ؟ »




گفت : « این مال رزمنده هاست . برای رزمنده ها فرستاده اند . »




به شوخی گفتم : «‌من هم همسر رزمنده هستم ! »




من آن شب از نان خرده هایی كه از قبل داشتیم ، خوردم . بعد از
هر عملیاتی به تبریز و ارومیه می رفتیم و آقا مهدی به ملاقات
تك تك خانواده شهدای لشگر می رفت و از آنان دلجویی می كرد .
حتی در عید نوروز آقا مهدی اول به دیدار خانواده شهدا می رفت و
بعد از آن به خانواده و فامیل خود سر می زد .




آقا مهدی می گفت : «‌دنیا مثل شیشه ای می ماند كه یك دفعه می
بینی از دستت افتاد و شكست ! » وقتی خیلی عصبانی بود و می
خواست خطاب به كسی خیلی جدی حرف بزند ، به او می گفت ؛ « مؤمن
خدا » یا « پدر آمرزیده » !




وقتی اصرار می كردم كه بگوید در عملیات چه اتفاقی افتاده و چه
كاری كرده است ، صحبتی نمی كرد و فقط می گفت كه من كاری نمی
كنم ، بسیجی ها تمام كارها را می كنند .




زندگی آقا مهدی سرشار از عشق به امام (ره) بود . تا آنجا كه
چند لحظه قبل از شهادتش ، هرچه بچه ها اصرار می كنند از رود
دجله برگردد ، قبول نمی كند و می گوید : « حرف امام را اجرا
كنید ! »




همه سخنان امام (ره) را به دقت تمام گوش می كرد و اگر موفق نمی
شد به من تكلیف می كرد ، سخنان امام (ره) را برایش ضبط كنم .
بخشهایی از سخنان امام (ره) را با خط نوشته و بر در و دیوار
اتاق نصب كرده بود و …




هر گوشه از زندگی آقا مهدی را كه بازگو می كنم انگار پنجره ای
باز كرده ام رو به دریا .




آیا آقا مهدی را در خواب هم می بینید ؟




بعد از شهادت آقا مهدی ، یك بار خواب دیدم به خانه آمده است .
از او پرسیدم : « چطوری شهید شده ای ؟ »




گفت : « یك تیر به شكمم و یك تیر به پیشانی ام خورد . »




به من گفته بودند : كه فقط به پیشانی آقا مهدی تیر خورده است .
بعدها شنیدم كه جنازه آقا مهدی آن طرف دجله مانده است ؛ چون با
دو دستش اسلحه برداشته و جنگ می كرده است تیری به پیشانی اش می
خورد وقتی او را در قایقی می گذارند كه بیاورند ، خمپاره ای
درست روی شكمش می افتد .




در دوازده سالی كه از شهادت آقا مهدی می گذرد ، همیشه او را در
خوابها زنده دیده ام ؛ با لباسی سراسر سفید كه آمده تا سر سفره
ای غذا بخوریم و یا خبر می دهد كه آماده شوید ، می خواهم شما
را ببرم . یك بار هم ندیده ام كه شهید شده باشد .




بعد از آقا مهدی با زندگی چطور تا كردید ؟




بعد از شهادت آقا مهدی و بعد از چهلم ایشان به قم رفتم . در
آنجا در كنار همسران سرداران شهید زندگی كردم . درس خواندم و
بعد از چهار سال تحصیل در دوره دبیرستان و حوزه علمیه به رشته
زبان و ادبیات عرب دانشگاه راه یافتم .




سال 1373 لیسانس گرفتم و مشغول تدریس شدم . اگر خدا بخواهد ،
تحصیلاتم را ادامه خواهم داد




سركار خانم مدرس ! از این فرصتی كه فراهم كردید تا یاد سردار
بی بدیل دوران دفاع ، مهدی باكری را زنده كنیم از شما
سپاسگزارم .


برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده