جعفر شيرسوار فرزند عبداللَّه در سال 1334 در شهرستان قائمشهر در خانواده اى كم درآمد و مذهبى به دنيا آمد در سال 1357 موفق به اخذ ديپلم در رشته برق شد. ايشان سرانجام بر اثر تركش بمب خوشه اى در سوم ديماه 1365 در هفت تپه به شهادت رسيد
سالروز شهادت فرمانده گردان حمزه سيد الشهدا؛ سردار شهيد جعفر شيرسوار
نويد شاهد مازندران، جعفر شيرسوار فرزند عبداللَّه در سال 1334 در شهرستان قائمشهر در خانواده اى كم درآمد و مذهبى به دنيا آمد . وى كه در خانواده بهروز خواند ه مى شد، اولين فرزند خانواده بود و تحت تعاليم و تربيت مادرش سيده بيگم پوربهشتى دوران كودكى را سپرى كرد . دوره ابتدايى را در سال 1341 در مدرسه شاپور (شهيد شيرسوار فعلى ) قائمشهر آغاز كرد و با علاقه و پشتكار و با كسب نمرات خوب اين دوره را گذراند . 
دوران دبيرستان را در هنرستان نوشيروان بابل در سالهاى 1357-1353 سپرى كرد و موفق به اخذ ديپلم در رشته برق شد . جعفر 21 سال داشت كه در اثر آشنايى با آقاى نجفعلى كلامى به مسايل دينى و مذهبى علاقه مند شد. در اين باره پدرش مى گويد:
از زمانى كه جعفر با نجفعلى كلامى آشنا شد مسير زندگى او دستخوش تحول گرديد . به نجفعلى قول داده بود كه به مذهب روى آورد و همواره در خط ولايت فقيه بماند و تا آخرين لحظات به عهد خود وفادار ماند و در اين زمينه پيشرفت فراوانى كرد.
با همين روحيه جعفر با استفاده از قابليتهاى كلامى و جذابيتهاى گفتارى خود ضمن روشنگرى درباره امور دينى و سياسى، ديگران را به سوى دين و امور معنوى هدايت مى كرد. جعفر درباره رفتارهاى گذشته خود گفته است: روزى پارچه كت شلوارى پدرم را بدون اجازه به خياطى بردم تا براى لباس بدوزم . بهاى دوخت لباس هزار و دويست تومان بود . مقدارى از پول را به خياط دادم و بقيه را به بعد حواله كردم . روزى كه لباس را تحويل مى گرفتم، خياط مطالبه بقيه پول را كرد . گفتم : آن را به شاگردش داد ه ام و خياط هم باور كرد. 
پس از اين دوران، تحول روحى زيادى يافت و اين تحول به حدى بود كه سردار بهنام سرخ پر نقل مى كند: زمانى من و جعفر شيرسوار در دوران مسئوليت در سپاه منطقه 3 چالوس در خانه اى دربست در چالوس ساكن بوديم . در حياط خانه تك درخت پرتقالى بود و چون ما اجاره خانه را پرداخت مى كرديم، معتقد بوديم مى توانيم از ميوه هاى آن درخت استفاده كنيم . همه از ميوه ها استفاده مى كرديم به جز جعفر شيرسوا ر . معتقد بود چون صاحب درخت اجازه استفاده از آن را به ما نداده است خوردن ميوه ها حرام است.
در اين دوره بلااستثناء هر شب براى نماز شب بر پا مى خواست و به نماز مى ايستاد. قبل از سالهاى پيروزى انقلاب، جعفر در قائمشهر به همراه دوستان خود در پخش اعلاميه هاى امام خمينى مشاركت داشت. وى در نامه اى خطاب به فرزندش درباره روزهاى قبل از انقلاب مى نويسد: 
در سال 1356 با يك سرى از برادران مبارز آشنا شدم و اين آشنايى مرا به طور مستقيم وارد مبارزات انقلاب كرد . در جريان فعاليتهايم در فروردين 1357 توسط رژيم شاه دستگير شدم و پس از چند ساعت بازجويى آزاد شدم . در آن روزها هر چه زمان جلوتر مى رفت مبارزات علنى و سخت تر مى شد تا جايى كه نيروهاى رژيم شاه مرتب در جستجوى من بودند و هر بار از دست نيروهاى ساواك فرار مى كردم. 
پس از پيروزى انقلاب اسلامى در سال 1357 با تشكيل كميته انقلاب اسلامى ابتدا به عضويت كميته انقلاب اسلامى در آمد و تا 29 فروردين 1358 در كميته فعاليت كرد . پس از آن همراه با عده اى اقدام به تشكيل سپاه پاسداران قائمشهر كرد . همچنين به همراه دوستانش از جمله عموزاده
در تشكيل سپاه در مناطق مختلف استانهاى گيلان و مازندران نقش بسزايى داشت . در تاريخ 30 فروردين 1358 به عضويت شوراى فرماندهى سپاه پاسداران قائمشهر در آمد و تا تاريخ 21 مهر 1358 در آن شورا مشغول بود . در همين زمان مسئوليت امور هماهنگى و انسجام نيروهاى رزمى در گيلان و مازندران را به عهده گرفت . در سال 1359 شخصاً از دختر خاله اش خانم سوسن ملكيان كه نوزده سال داشت خواستگارى كرد . پس از آن مراسم ازدواج آنها بسيار ساده و با حداقل هزينه برگزار شد. اين زوج در كنار هم به فعاليتهاى اجتماعى در جهت تثبيت انقلاب اسلامى مى پرداختند. 
همسر جعفر درباره خصوصيات اخلاقى وى مى گويد:
ارتباط عاطفى خود را با دوستان و اقوام حفظ مى كرد و بسيار با ملايمت و احترام با ديگران رفتار مى كرد ، در سال 1359 جزء اولين افرادى بود كه سپاه پاسداران آستارا را پايه گذارى كردند و مدتى نيز فرماندهى آن را بر عهده داشت . در تاريخ 2 مرداد 1360 مسئوليت گشت ويژه جنگل در مناطق گيلان و مازندران را بر عهده گرفت و از جوانان و نيروهاى فعال در جنگل شيرگاه براى خنثى كردن تحركات نيروهاى ضد انقلاب بهره گرفت . در اين باره همسر وى نقل مى كند:
دوستان جعفر نقل مى كردند كه با شروع اغتشاش توسط سازمان چريكهاى فدايى در گنبد، يك گروه سازمان يافته و مسلح را از قائمشهر به گنبد اعزام كرد و با درايت به سرعت اهداف آنان را خنثى كرد.
جواد حق نظر از دوستان جعفر، كه در منطقه جنگى اندر گلى مشغول فراگيرى آموزش نظامى بود در اين باره مى گويد:
پس از طى مسافت بسيار طولانى با تجهيزات كامل نظامى و بدون آب و غذا، تعدادى از برادران اظهار خستگى كردند . آنها به فرماند جعفر شيرسوار گفتند كه ديگر توان ادامه مأموريت را ندارند و خسته شده اند. جعفر چند كوله پشتى و اسلحه نيروهاى خسته شده را بردوش گرفت و گفت : « برادران! بايد بيشتر از توانتان براى خدا كار كنيد . تا اينجا كه تلاش كرده ايد توانايى بود كه خداوند به شما اعطاء كرد و اگر بيشتر تلاش كنيد اين ايثار است». اين كلام او چنان نيروى به نيروها داد كه چند كيلومتر ديگر را بدون ابراز خستگى پيمودند.
با شروع جنگ تحميلى ايران و عراق به جعفر دستور د اده شد نيروهاى زبده و آموزش ديده خود را به جبهه اعزام كند . او به همراه دوازده نفر از بهترين نيروهاى خود با تهيه آذوقه، چادر و وسايل آموزشى عازم جنگل شد و با جذب نيروهاى جديد پس از دو ماه آموزش سنگين در كوه ها و جنگلهاى مازندران، نيروهاى كار آمدى را آماده و به جبهه اعزام كرد. دراين باره يكى از همرزمان جعفر مى گويد: 
ما دوازده نفر بوديم كه همراه جعفر شيرسوار با آذوقه و مهمات عازم جنگل شديم و پس از ده روز آموزش نظامى افراد زيادى در جنگل به ما پيوستند . با راهنمايى جعفر يك نيروى رزمى جنگى به وجود آمد كه از نيروهاى كار آمد و مخلصى تشكيل شده بود . در سال 1359 اوايل شروع جنگ زمانى كه به اهواز اعزام كردند، نهادهايى همچون سپاه و كميته خواستار همكارى و جذب گروه ما بودند. ما جذب گروه دكتر مصطفى چمران شديم و شش ماه در سوسنگرد و هويزه به همرايشان مى جنگيديم. 
در سال 1362 در سن بيست و هشت سالگى به مكه مكرمه مشرف شد و پس از آن به جبهه باز گشت. پدرش درباره برخى از روحيات او مى گويد: 
بسيار دوست مى داشت كه به افراد بى بضاعت رسيدگى كند و اين را از كودكى در رفتارهايش مى ديديم. گاهى در دوران نوجوانى، جعفر بدون پيراهن از مدرسه به خانه مى آمد، وقتى در اين باره سؤال مى كرديم بهانه مى آورد و مى گفت لباسم را گم كرد ه ام. بعدها متوجه مى شديم كه پيراهن خود را به همكلاسيهاى بى بضاعت بخشيده است . اين سخاوتمندى و بى تعلقى به دنيا سبب شد وقتى در سال 1362 به حج مشرف شد ارز اختصاصى را به دولت اهداء كند و اعتقاد داشت كه چون دولت در حال جنگ است اين ارز را بيشتر نياز دارد. 
پس از بازگشت از حج از 20 دى 1362 به سمت جانشين تيپ يكم محورى لشكر 25 كربلا منصوب شد. بارها به جبهه رفت و در عملياتهاى مختلف از جمله عمليات والفجر 8 شركت داشت. در اين عمليات مجروح شد. در يادداشتهاى خود درباره اين عمليات چنين نوشته است: 
پس از گذشت 24 ساعت از عمليات والفجر 8 در منطقه فاو من در محور عملياتى لشكر از سمت راست به همراه نيروهايم وارد شهر فاو شدم و به سمت چپ شهر فاو حركت كردم . يكى از دوستانم براى هماهنگى كارها قصد داشت به عقب برگردد و اصرار مى كرد كه من هم همراهش باشم . به او گفتم كه قصد دارم به سمت گردان حمزه در جلوى خط حركت كنم . در حين گفتگو برادر موتور سوارى به همراه يك سرنشين آمد و از ما نشانى گردان حمزه را خواست و من خواستم نشانى آن را بدهم كه مشاهده كردم مجيد رومى عقب موتور نشسته است . با خوشحالى همديگر را در آغوش گرفتيم و قرار شد پياده به سمت گردان حمزه برويم . وقتى به گردان حمزه رسيديم شب را بدون پتو و در سرما زير رگبار توپ و خمپاره به سر برديم . صبح روز بعد هواپيماهاى دشمن بر فراز شهر به پرواز درآمدند و شهر را به شدت بمباران كردند . پدافند هوايى نيز مرتب حمله آنها را دفع مى كرد.
زمانى كه گلوله به هواپيماى دشمن اصابت كرد همگى اللَّه اكبر گفتيم و با خوشحالى ديديم كه دو هواپيما و يك هلى كوپتر ديگر دشمن هم منهدم شد . همگى غرق شادى بوديم و تكبير و صلوات مى فرستاديم. در اين ميان يك هواپيماى ا ف - 4 ايرانى بر فراز رزمندگان حركت كرد و با صلوات و دعاى خير رزمندگان به سمت دشمن پرواز كرد . هنوز دقايقى نگذشته بود كه هواپيما سقوط كرد و خلبان آن به شهادت رسيد . در آن حال به خوبى مى توانستيم درد را در چهره رزمندگان مشاهده كنيم. در عمليات والفجر 8 در كنار شاديها و غمها فقط مى توانستيم خلوص، صفا و معنويت رزمندگان را مشاهده كنيم. در تمام طول عمليات احساس مى كردم در بهشت حركت مى كنم.
همسر جعفر درباره مجروحيت او در عمليات فاو مى گويد: 
سه ماه قبل از عمليات والفجر 8 به همراه جعفر در اهواز در پايگاه شهيد بهشتى بوديم . قرار بود خانواده هاى سرداران در اين پايگاه سكونت داشته باشند . در عمليات والفجر 8 بود كه دشمن بمب شيميايى زد و ما نيز براى دفاع از حملات شيميايى مرتب كاهو مصرف مى كرديم. روزى مقدار زيادى كاهو براى مصرف رزمندگان براى شستشو آوردند . من به همراه ديگر همسايه ها همچنان كه ذكر صلوات مى گفتيم كاهوها را مى شستيم. در اين حين زنگ تلفن به صدا در آمد و يكى از همسايه ها بلافاصله آمد و گفت كه جعفر پشت خط است . هراسان گوشى را برداشتم و صداى ايشان را شنيدم كه ناله مى كرد، پرسيدم مجروح شد ه ايد؟ گفت: ناله من از اين است كه چرا شهيد نشدم و بچه ها از من سبقت گرفتند ولى من بايد مجروح شوم . به همراه پسرم محمدعلى بلافاصله از پايگاه شهيد بهشتى به همراه دوستان به طرف بيمارستان جندى شاپور اهواز رفتيم . در بيمارستان روى برانكارد دراز كشيده بود و ناله مى كرد. با اين كه از ناحيه پاى چپ مجروح شده و درد شديدى داشت، از روحيه بالايى برخوردار بود. پس از بررسى پرونده پزشكى جعفر را به مشهد فرستادند. چند روز پس از بسترى شدن در بيمارستان امام رضا (ع) مشهد به قائمشهر منتقل شد و هنوز بهبودى كامل نيافته بود كه به جبهه بازگشت و شروع به تشكيل گردان جديدى با نام گردان ويژه شهدا كرد كه تا در محورهاى عملياتى خط شكن باشد . يكى از دوستان وى درباره آن روزها مى گويد: شهريور 1365 بود كه به همراه جعفر شيرسوار به تهران براى امتحان دافوس - دانشكده فرماندهى و ستاد  رفتيم . پس از دو هفته در امتحان قبول و قرار شد براى ادامه تحصيل در تهران بماند . زمانى كه با خوشحالى خبر قبولى ايشان را دادم. بدون تامل گفت:  درس هميشه هست اما جبهه و جنگ هميشه نيست. و به جبهه برگشت در حالى كه هنوز دوران نقاهت ناشى از جراحت را مى گذراند.
زمانى كه جعفر شيرسوار در بستر بيمارستان بود شهر مهران به دست بعثيون عراقى افتاد . در همان روزها حضرت امام دستور دادند كه مهران بايد آزاد شود . جعفر با شنيدن خبر تصرف مهران توسط دشمن و فرمان امام با همان حال مجروح خود را به جبهه رساند و در عمليات آزاد سازى مهران فرماندهى يك محور عملياتى ر ا برعهده گرفت . ( به نقل از يعقوب توكلى (يكى از همرزمان وى): در چادر فرماندهى گردان قائم (عج) حضور داشت و با حال مجروح گردان رهبرى و هدايت مى كرد.
سردار مرتضى قربانى از آن لحظات و روزها چنين نقل مى كند: 
شعار حاج جعفر در عمليات آزادسازى مهران اين بود كه امام تكليف كرده اند مهران آزاد شود و من تا مهران را آزاد نكنم به منزل برنمى گردم. در حين عمليات چند شب خواب به چشمش نرفته بود. در داخل خودرو لحظاتى پيش آمد كه چشمانش را بست و خوابيد . پس از بيدارى به من گفت : چند لحظه اى چشمم گرم شد و خوابيدم و صداى غرش تانك نيروهاى خودى مرا از خواب بيدار كرد. اين چند لحظه خواب انگار يك شبانه روز بود. جعفر پس از آن، روى تانك سوار شد و به همراه نيروهايش به پيش رفت و در سخت ترين محور عمليات پيشروى و قلاويزان را آزاد كردند.
شيرسوار تا سال 1364 كه بهداشت فرمانده گردان حمزه سيد الشهدا بود معاونت او را بر عهده داشت و پس از شهادت بهداشت فرماندهى گردان حمزه سيد الشهدا به وى سپرده شد . علاقه او به خانواده شهدا به قدرى بود كه هر بار به مرخصى مى آمد ابتدا به ديدار خانواده هاى شهدا مى رفت و از آنان دلجويى مى كرد. عاشق شهادت بود . درباره علاقه او به شهادت و دلتنگى از زندگى مادى يكى از همرزمان وى مى گويد: 
يك شب هنگام بازگشت از ديدار خانواد ه هاى شهدا از كنار سپاه قائمشهر عبور مى كرديم. معمولاً در حاشيه ديوار محل استقرار سپاه عكسهاى شهدا را نصب مى كردند. زمانى كه نگاهش به عكس شهدا افتاد با حالت محزونى گفت: « تمام جايگا ه ها پر شده و جايى براى عكس ما نيست » من كه منظور او از اين جمله را فهميده بودم به شوخى گفتم : حاجى ناراحت نباش، قول مى دهم براى شما يك جايگاه جديد درست كنم و او لبخند محزونى زد.
ملكيان - همسر جعفر - درباره روحيات روزهاى آخر زندگى وى مى گويد: 
قبل از عمليات كربلاى 4 احساس كردم كه روحيه حاج جعفر فرق كرده است . همه بچه هاى گردان نيز چنين احساس را داشتند و مى گفتند كه حاج جعفر گفته خواب شهادت را ديده است . چند روز قبل از شهادتش به من تلفن زد و بر خلاف معمول خيلى گرم احوالپرسى كرد و از خانواده ام پرسيد و بعد گفت به من الهام شده كه شهيد مى شوم و از الان كربلا را مى بينم و مى توانم آن را احساس كنم. برايم دعا كن چون منتظر آن لحظه هستم. 
وى افزود: 
آخرين بار كه به مرخصى آمد حال و هواى ديگرى داشت . بچه ها را مرتب در آغوش مى گرفت و مى بوسيد. گويى مى دانست كه فرصت دوباره اى براى ديدار فراهم نمى شود. زمانى كه رهسپار جبهه شد به هنگام خداحافظى اشك در چشمانش حلقه زده بود . محمدعلى را كه چهار سال داشت در آغوش گرفت و گفت : پسرم! پدرت اين بار شهيد مى شود و خون من تو را هميشه سرافراز خواهد كرد. هروقت دلت گرفت بيا كنار مزارم، آنجا با من نجوا كن كه شهيد هميشه زنده است . در اين لحظه محمدعلى دستان خود را دور گردن پدرش حلقه زد و با چشمانى اشك بار از هم خداحافظى كردند.
جعفر در وصيت نامه خود خطاب به فرزندش نوشته است:
من براى فرزندم حرفى باقى نگذاشته ام و آنچه را كه محمدعلى در آينده نياز دارد را با سفارش به مادرش كه همسرم مى باشد توصيه كرده ام. تنها ارث من براى فرزندم ايجاد خط حزب اللَّه و سرباز امام زمان (عج) بودن و در خط امام خمينى (ره) بودن است . خطاب به همسرش نوشت : همسرم ! در اين موقع حساس از جنگ برايت مى نويسم چون جنگ در رأس امور است ... مبادا سختيهاى شخصى و خانوادگى باعث شود كه جنگ را رها كرده و به دنيا بپردازيم . همسرم! حداقل در زندگى چند ساله خوب مرا شناختى و تنها كسى هستى كه با تمام خصوصيات اخلاقى من آشنا هستى . مى دانى كه من به جز پيروزى اسلام به چيز ديگرى فكر نمى كنم. تو خوب مى دانى كه على رغم تمام مشكلات و فشارهاى روحى كه از هر طرف برايم وجود داشت و موانعى كه برايم ايجاد شد كوچك ترين لغزشى در ادامه راه مقدسم پيدا نشده است و عاشقان ه تر از هر عاشق به دنبال معشوقم در سخت ترين مشكلات جنگ با دشمن روبرو شدم تا او را بيابم . اى همسر خوبم ! از تو تقاضا دارم مرا حلال كنى و روز قيامت از من شفاعت نمايى چون تو اجر و ثواب شهيد را دارى و به خاطر اسلام در رنج و زحمت افتاده اى. اى همسرم ! مى بخشى اگر شوهر و همسر خوبى برايت نبودم . مى دانم كه خيلى ناراحت هستى چه كنم كه چاره اى جز اين نبود . من از تو راضى هستم و تو را به خداوند متعال و فاطمه زهرا(س) مى سپارم. همسرم! مى دانم كه شوهر از دست دادن مشكل، سخت و رنج آور است ولى خداى نكرده اسلام از دست ما برود ننگ است و لعنت خداوند و شهدا ائمه اطهار نصيب ما خواهد شد.
جعفر در ادامه خطاب به دوستان، برادران و گروههاى سياسى مى نويسد:
مى خواهم آگاهانه راه خود را انتخاب كنيد و اگر دين نداريد لااقل آزاده باشيد و خودتان را آلت دست دشمن قرار ندهيد . فكر كنيد در اين موقعيت حساس اگر به اين دولت انقلابى اعتراض كنيد به نفع چه كسى تمام ميشود به نفع دشمن. خداوندا! غم و درد من از دشمن نيست كه در مقابلم رجز خوانى مى كند بلكه از دوستان و خويشاوندانم است كه هنوز مرا نشناخته اند. در تمام طول انقلاب سعى كردم خودم را به آنها بشناسانم . خيلى از حرفها و مسايل جنگ و انقلاب و تاريخ اسلام را حضوراً با همه دوستان و آشنايان در ميان گذاشتم . چه شبها تا به صبح صحبت كرديم و آن قدر به هم نزديك شده ايم كه همه حرفها را از نگاه هاى همديگر فهميديم . خيلى خوشحال شدم كه حداقل توانستم خودم را به عنوان فرد ساده انقلابى به آنها بشناسانم ولى متاسفانه با همه اين نزديكى باز مرا نشناخته اند و مثل عوامل دشمن كج انديشى و شايعه سازى مى كردند. وقتى آنها نزديك ترين دوست خود را نشناخته اند، چگونه مى خواهند انقلاب اسلامى را درك كنند و بشناسند . خداوندا! ما خون خود را در بيابانهاى غرب و جنوب كشورمان براى برپايى پرچم اسلام مى ريزيم و به آن دسته از مسلمانانى كه هنوز نمى خواهند حقيقت جنگ را درك كنند . مى فهمانيم كه اگر دين حق كه حسين(ع) خونش را به پاى آن ريخت، با صلح تحميلى يا رفاه طلبى و بدون قيام حفظ مى ماند. حسين(ع) از شما خيلى عاقل تر بود كه خونش را غريبانه در صحراى كربلا ريخت.
سرانجام جعفر شيرسوار بر اثر تركش بمب خوشه اى در سوم ديماه 1365 در هفت تپه به شهادت رسيد.
سالروز شهادت فرمانده گردان حمزه سيد الشهدا؛ سردار شهيد جعفر شيرسوار
يكى از همرزمان حاج جعفر شيرسوار نحوه شهادت او را چنين توصيف مى كند:
هنگام ظهر در هفت تپه در مقر لشكر 25 كربلا هواپيماهاى عراقى ظاهر شدند . با صداى غرش هواپيماها همه به طرف پناهگاهها رفتند. من آن موقع سيزده سال داشتم و بى تفاوت مشغول قدم زدن در محوطه بودم كه ناگهان فردى با صداى بلند گفت: « داخل پناهگاه برو» برگشتم و ديدم حاج جعفر است . همچنان كه به طرف پناهگاه مى دويدم، حاجى همه را به جاى امن هدايت مى كرد. پس از آن خودش را داخل يك سنگر نيمه ساز انداخت . لحظه اى بعد يك بمب خوشه اى در وسط سنگر فرود آمد. چشمهايم را بستم و فقط صداى انفجار و لرزش زمين را احساس كردم . با چشمانى اشك بار به طرف سنگر منهدم شده رفتم و پاره هاى بدن حاج جعفر را ديدم كه در اطراف سنگر پراكنده شده بود.
سيد يحيى خليلى يكى ديگر از رزمندگان صحنه شهادت وى را چنين تصوير كرده است:
وقتى كه عراقيها بمباران را شروع كردند او ضمن هدايت نيروها به داخل سنگرها، ناگهان احساس كرد بمبى در نزديكى آنها در حال فرود آمدن است . در كنار او دو بسيجى نوجوان ايستاده بودند و در روبرو چاله اى كوچك قرار داشت . او به سرعت هر چه تمام تر پشت دو بسيجى را گرفت و به داخل چاله انداخت و خود نيز بعد از آنها داخل چاله دراز كشيد . اما بخشى از بدنش خارج از چاله بود و تركشهاى بمب خوشه اى به او اصابت كرد اما آن دو بسيجى سالم ماندند . به اين ترتيب شيرسوار در بمباران هفت تپه به شهادت رسيد.
پيكر سردار شهيد جعفر شيرسوار در گلزار سيد ملال قائمشهر به خاك سپرده شد.

كتاب فرهنگنامه جاودانه هاى تاريخ/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده