شهيد حسينعلى مهرزادى؛ مسؤل ستاد لشكر25 كربلا
سهشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶ ساعت ۱۰:۳۳
نويد شاهد مازندران،حسينعلى مهرزادى، فرزند كريم در دى ماه سال 1330 در خانواده اى كارگرى در شهرستان بهشهر به دنيا آمد. در سال 1349 موفق به اخذ ديپلم رياضى فيزيك گرديد . در بيستم آبان 1352 به خدمت سربازى فراخوانده شد. سرانجام در ساعت پنج بعداز ظهر روز 22 اسفند در محور ام القصر فاو به شهادت رسيد.
نويد شاهد مازندران، حسينعلى مهرزادى، فرزند كريم در دى ماه سال 1330 در خانواده اى كارگرى در شهرستان بهشهر به دنيا آمد . او پنجمين فرزند خانواده اى بود كه با مشكلات مالى فراوان دست به گريبان بود . مادرش عطريه فكرى كوچكسراى - مى گويد:« بعد از اينكه به دنيا آمد وضعيت اقتصادى ما بهتر شد و خداوند در رحمتش را بر ما گشود.» حسينعلى در شش سالگى قرآن را فرا گرفت . در اين دوران بيشتر تيله بازى ، هفت سنگ و گاهى فوتبال بازى مى كرد. وى پسرى پرجنب و جوش و فعال بود و بيشتر در منزل با برادران ناتنى خود بازى مى كر د.
در سال 1337 وارد دبستان نظامى گنجوى بهشهر شد . به كتاب و درس علاقه فراوان داشت و تكاليف خود را در مدرسه انجام مى داد. مادرش مى گويد:
به خاطر هوش و استعداد بالايى كه داشت در منزل تنبلى مى كرد و درس نمى خواند و هر چه مى گفتيم در جواب مى گفت:« نگران نباشيد من درسم را در مدرسه ياد گرفته ام و احتياجى نيست كه مجدداً آن را بخوانم.»
به گفته دوستان همكلاسى از بچگى لاغر اندام، چابك و شوخ طبع بود . رابطه خوبى با برادران و خواهران خود داشت.
در سال 1345 با اتمام موفقيت آميز دوره شش ساله ابتدايى وارد دبيرستان بهشهر شد و در رشته رياضى فيزيك مشغول تحصيل گرديد. در اين سنين شيفته افراد مذهبى بود و به مسجد مى رفت و در مراسم مذهبى شركت مى جست و با دوستان خود دربارهرمسايل مذهبى و دينى بحث مى كرد. فردى معاشرتى بود و بيشتر علاقه داشت با سؤال كردن از ديگران بر معلومات خود بيفزايد. در اين زمان وضعيت زندگى خانواده نسبت به قبل بهتر شده بود . مادرش مى گويد: با فروش اسباب و اثاثيه منزل توانستيم زمينى بخريم و خانه اى بسازيم. در اين سنين علاقه زيادى به درس داشت و حتى مشوق برادران و خواهران خود بود و به آنان در فراگيرى درس كمك مى كرد. در سال 1349 موفق به اخذ ديپلم رياضى فيزيك در دبيرستان 15 بهمن بهشهر گرديد . در بيستم آبان 1352 به خدمت سربازى فراخوانده شد و براى گذراندن دوره آموزشى به مشهد اعزام گرديد . بعد از سپرى كردن دوره آموزشى در يكى از روستاهاى دوردست به نام رباط عشق بجنورد به عنوان سپاهى دانش مشغول شد . پس از پايان دوره دو ساله خدمت سربازى در فروردين 1354 با خانم فاطمه اسماعيل زاده - كه دانشجوى تربيت معلم بود - ازدواج كرد . همسرش مى گويد:
با هم ارتباط خانوادگى داشتيم و با شناختى كه از خصوصياتى چون پاكى، بى باكى، صداقت و ايمان از او سراغ داشتم به پيشنهاد ازدواج پاسخ مثبت دادم . زندگى ما با صداقت و دوستى آغاز شد و خيلى با هم يكدل و يكرنگ بوديم . حقوق ماهيانه دريافتى از سپاه ى دانش او دويست و هفتاد تومان بود و با اينكه مستاجر بوديم زندگى ساده اى داشتيم.
حسينعلى مهرزادى در دوره سربازى فعا ليتهاى سياسى خود را آغاز كرد . در اين دوره با ايجاد بى نظمى در ارتش معتقد بود بى نظمى در سطوح مختلف ارتش موجب تضعيف آن خواهد شد به همين خاطر بارها مورد توبيخ قرار گرفت . به دليل فعاليتهاى سياسى در سطح مدارس بارها از روستايى به روستاى ديگر تبعيد شد . خانم فاطمه اسماعيل زاده درباره فعاليتهاى سياسى وى مى گويد:
زمانى كه معلم بود لباسهاى بسيار ساده مى پوشيد كه بيشتر تداعى آدمهاى ساد ه لوح را مى كرد . با بچه ها بسيار دوست بود و با خريد ساندويچ و بيسكويت به آنها شعارهاى انقلابى مى آموخت. در آن شرايط در مدرسه به دانش آموزان دختر مقنعه هديه مى داد و به همراه سيد رسول حسينى اعلاميه هاى حضرت امام خمينى را توزيع مى كردند. داشتن ريش براى سپاهيان دانش به شدت ممنوع بود ولى او تحت فشار راضى به زدن ريشهايش نشد . از جمله فعاليتهاى او جمع آورى اسلحه بود. ما در خانه اى قديمى مستاجر بوديم كه بين طبقه بالا و پايين آن جايى بود كه تعدادى سلاح را در آن جاسازى كرده بود و مى گفت كه اينها را فقط براى زمانى كه حضرت امام خمينى اعلام جنگ مسلحانه نمايند، نگهدارى مى كند. وقتى از او پرسيدم اين سلاحها را از كجا تهيه كردى، مى گفت:«از فرزند آيت اللَّه مشكينى گرفته ام »
همسرش مى گويد: اعتماد به نفس و پشتكار عجيبى داشت طورى كه در سال اول كنكور در رشته پزشكى قبول شد . مرا هم تشويق مى كرد درس بخوانم و به دانشگاه بروم . به خاطر همين در پختن غذا و ديگر كارهاى منزل كمك مى كرد تا بهتر درس بخوانم . در مسايل عبادى اهل تظاهر نبود، دوست نداشت كسى متوجه دعا و نيايش او شود. بارها اواخر شب متوجه نماز شب او شدم.
حسينعلى در سال 1356 فعاليتهاى مخفى خود را با شركت در جلسات سياسى و تكثير و پخش اعلاميه ها و نوارهاى امام خمينى در سطح استان مازندران گسترش داد . در 20 آبان ماه 1354 خدمت سربازى را در سپاهى دانش به اتمام رساند و در نهم آذر همان سال به استخدام آموزش و پرورش درآمد. با آغاز امواج انقلاب اسلامى به صف مردم پيوست و در عيد نوروز سال 1357 براى شهداى انقلاب سفره پهن كرد و نان خشك و خرما بر سفره عيد گذاشت . در همين سال در هدايت مردم در راه انقلاب اسلامى فعالانه شركت داشت و به همراه عده اى از دوستانش اقدام به تشكيل يك گروه چريكى كرد و با تهيه مقاديرى سلاح و مهمات آماده جنگ مسلحانه با رژيم ستم شاهى شد. در14 مهر 1357 اولين فرزندش فائقه به دنيا آمد . با تولد فرزند مى گفت: تو دخترم عزم مرا در راه انقلاب مصمم تر كردى. وقتى كه دخترش پنج روزه بود به خاطر شركت در عمليات آتش زدن يك مشروب فروشى صبح روز 21 مهر 1357 دستگير ولى با تلاش دوستانش بعد از چند روز آزاد شد.
پس از پيروزى انقلاب در 22 بهمن 1357 در تشكيل كميته انقلاب اسلامى در محل شهربانى بهشهر، جمع آورى سلاحها در مراكز نظامى و انتظامى و دستگيرى عوامل رژيم طاغوت نقش بسزايى داشت. در اول تيرماه 1358 به همراه دوستانش سپاه پاسداران بهشهر را بنيان نهاد و خود عضو شوراى مركزى سپاه شد و پس از مدتى به عنوان مسئول تداركات سپاه منطقه منصوب گرديد . در تشكيل بسيج سپاه و آموزش پاسداران انقلاب فعاليت داشت . در آذر ماه 1358 مسئوليت اولين گروه چهل نفرى اعزامى از بهشهر به قصرشيرين را به عهده گرفت و به مدت چهل و پنج روز در قصرشيرين بود . از دوم بهمن تا بيست و هفتم اسفند سال 1358 فرماندهى گروه عملياتى در جنگ دوم گنبد و مسئوليت پاكسازى شهر را به عهده داشت . در گنبد تلاشهاى بسيارى براى ايجاد امنيت و مقابله با گروهكها به انجام رساند و در بازگشت به همسرش گفت : «ضد انقلاب بايد خواب ببيند كه دوباره در گنبد اتفاقى بيفتد.»
در 27 اسفند 1358 به كردستان اعزام شد و جانشينى فرمانده گروهان عملياتى در شهر پاوه را عهده دار بود. در اين زمان در محاصره و كمين ضدانقلاب افتاد و از ناحيه سر زخمى شد و مدتى تحت درمان بود . پس از بازگشت از كردستان در 16 ارديبهشت 1359 به مسئوليت واحد تداركات سپاه منطقه 3 گيلان و مازندران منصوب شد . پس از دو ماه در 21 تيرماه 1359 به كردستان و قرارگاه حمزه سيدالشهداء اعزام و به عنوان فرمانده محور بيجار - تكاب و بوكان مشغول به كار گرديد. پس از مراجعت از كردستان در 7 شهريور 1359 بار ديگر در سمت مسئول واحد تداركات منطقه سپاه گيلان و مازندران به كار گرفته شد.
پس از شروع جنگ تحميلى در 25 مهر 1359 به جبهه جنوب اعزام و تا هشتم آذر همان سال به عنوان جانشين فرمانده گردان در سرپل ذهاب و شوش حضور داشت . پس از بازگشت از منطقه جنگى در واحد فرماندهى منطقه 3 گيلان و مازندران به كار مشغول شد . در آذر ماه 1359 فرماندهى سپاه گنبد را به عهده گرفت . از اين تاريخ مهاجرت او و خانواده اش از شهرى به شهر ديگر آغاز شد. همسرش درباره اين ايام و فعاليتهاى مستمر مهرزادى مى گويد:
زمانى كه فرمانده سپاه گنبد بود فرزند دومم فائزه هشت ماهه بود . براى اولين بار چهار روز مرخصى گرفت تا ما را به مسافرت ببرد . اما مى خواستم چهار روز را در خانه و در كنار هم باشيم؛ مى خواستم براى اولين بار حضور پدر در كنار فرزندان و شوهر در كنار زن را تجربه كنم . در اين ايام فرمانده سپاه گنبد بود و من در دوره ابتدايى در بهشهر تدريس مى كردم و براى ديدن او بعدازظهر پنج شنبه هر هفته به همراه فرزند خرد سالم از بهشهر به گنبد مى رفتم و شنبه ها به بهشهر برمى گشتم. وقتى كه به او گفتم : چرا شما نمى آييد؟ گفت: وقتى شما مى آييد هم شما هستيد و هم من كار جنگ و سپاه را انجام مى دهم ولى آمدن من فقط ديدار شماست . در اين ايام بچه ها آن چنان تشنه او بودند كه دخترم مى دانست اگر پدر لباس را بر رخت آويز گذارد ساعتى مى ماند و الا نخواهدماند . يك بار به خاطر گريه دخترم فائقه به گريه افتاد و ناچار شد ساعتى را نزد ما بماند.
حسينعلى به مدت دو سال و دو ماه فرماندهى سپاه گنبد را به عهده داشت . در اين مدت با حفظ سمت بارها به جبهه اعزام گرديد . در بهمن و اسفند 1360 در منطقه چزابه حضور داشت كه در اين مأموريت اصغر بيات به شهادت رسيد و او به همراه مهدى مهدوى مجروح شدند.
حسينعلى در فروردين 1361 بار ديگر در جبه ه ها حضور يافت و به همراه شهيد قارى و شهيد ابوعمار مشاورت فرمانده تيپ در قرارگاه خاتم الانبياء را در عمليات بيت المقدس به عهده گرفت . همچنين با حفظ سمت فرماندهى سپاه گنبد با عنوان مشاور نظامى فرمانده تيپ در عمليات والفجر مقدماتى حضور داشت . در شهريور 1362 به فرماندهى سپاه سوادكوه منصوب و مدتى عهده دار اين مسئوليت بود. سپس با حفظ سمت به عنوان فرمانده تيپ 1 قدس در اسفند ماه 1362 در عمليات والفجر 6 و خيبر شركت داشت.
به افراد فقير خيلى علاقه داشت و با آنها رفت و آمد خانوادگى برقرار مى كرد. اگر براى شخصى گرفتارى پيش مى آمد تا آنجا كه توان داشت كمك مى كرد.
دخترش فائقه مى گويد:
وقتى كه از جبهه به مرخصى مى آمد با ما بازى مى كرد و ما را به گردش مى برد. خيلى به درس ما اهميت مى داد. با اينكه خيلى كم به خانه مى آمد ولى هر وقت مى آمد در حق ما پدرى مى كرد و به تمام كارهاى ما رسيدگى مى كرد. در مسايل درسى خيلى سخت گير بود. روزى در درس رياضى نمره هجده گرفتم، مسئله اى را كه بلد نبودم حل كرد و كمى دعوا كرد كه چرا نمره كم گرفته ام. بعضى وقتها بعد از عصبانيت با ما صحبت مى كرد، نصيحتهايش به دلم مى نشست و دعواهايش شيرين بود . يادم هست اولياى مدرسه اجازه نمى دادند پرتقال با خود به مدرسه ببريم . روزى به مدرسه آمد و به مسئول مدرسه گفت : با نمايش به بچه ها ياد بدهيد كه بچه ها پوست پرتقال را بر زمين نريزند نه اينكه محدوديت ايجاد كنيد . به مادرم خيلى علاقه داشت و به او خيلى احترام مى گذاشت، چون هر دو معلم بودند همديگر را خوب درك مى كردند و با هم مشكلى نداشتند . يادم نمى آيد كه روزى با هم دعوا كرده باشند.
حسينعلى در مصرف بيت المال وسواس بسيارى داشت.
رمضانعلى صحرايى رستمى - از همرزمان وى - درباره برخى ويژگيهاى حسينعلى مى گويد: در كارها اهل مشورت بود و از ديگران اظهارنظر مى خواست. در كارهاى جمعى با قوت برخورد مى كرد و با طرح و برنامه پيش مى رفت و در شجاعت همتا نداشت . تابع ولايت فق يه بود و هر چه امام خمينى مى فرمود بى چون و چرا اطاعت مى كرد. صبرش فو ق العاده بود و هيچ مشكلى نمى توانست كمرش را خم كند؛ انگيزه الهى داشت، از جاذبه خاصى برخوردار بود و همه را به طرف خود جذب مى كرد. محال بود كسى از مصاحبت با وى احساس دلگيرى كند . با استناد به آيات قرآن سخن مى گفت و در موضوعات مختلف نسبت به زمان و مكان و افراد از آيات قرآن استفاده مى كرد.
حسينعلى مهرزادى از 28 بهمن 1360 به سمت رئيس ستاد لشكر 25 كربلا منصوب گرديد و با اين سمت تا مهر ماه 1364 به طور مستمر در جبهه هاى نبرد حضور داشت . در اين مدت در عملياتهاى بدر، قدس 2 و 3 شركت جست و چهار بار مجروح گرديد . در مهرماه 1364 با درخواست و پيگيريهاى شديد اداره آموزش و پرورش به شهرستان بهشهر بازگشت و در دبستان المهدى اين شهر مشغول تدريس شد . در حالى كه امكان مديريت دبيرستانها برايش مهيا بود تدريس در كلاس اول ابتدايى را برگزيد و هر چه اصر ار كردند، گفت:« مدتها رئيس بودم ولى اين دفعه مى خواهم مرئوس باشم و نفسم را بيازمايم.»
بعد از چهل روز در 28 آبان 1364 با درخواست مكرر فرماندهى لشكر 25 كربلا دوباره به جمع رزمندگان اين لشكر پيوست و به عنوان مسئول ستاد لشكر 25 كربلا مسئول نظارت بر عمليات والفجر8 در شهر فاو بود . در اين عمليات بر اثر بمباران شيميايى دشمن مجروح شد و در غروب پنجشنبه 8 اسفند 1364 به نزد خانواده اش رفت. همسرش مى گويد:
بعد از عمليات والفجر 8 دقيقاً هشتم اسفند موقع اذان بود كه با قيافه اى كه انگار چند ماهى حمام نرفته است، وارد حياط منزل شد . گفتم چرا پير شدى و قيافه ات اين طور شده؟ گفت: «الان يك ماه است حمام نرفته ام و پوتين را از پايم در نياورده ام.» با وجود اين خيلى برايم جالب بود كه پاهايش اصلاً بو نمى داد. تن او نه تنها بوى بدى نداشت بلكه بوى خاك كربلا را داشت.
مهرزادى در صبح سه شنبه 13 اسفند 1364 با درخواست مكرر تلفنى فرماندهى لشكر كربلا مبنى بر نياز لشكر به حضور وى بعد از سه روز مرخصى به منطقه جنگى بازگشت . در روز جمعه شانزدهم اسفند وصيت نامه خود را نوشت. دوستانش مى گويند: در شبى كه فردايش به شهادت رسيد، روى زمين دراز كشيده بود و خوابش نمى برد. روز شنبه 17 اسفند همسنگرانش نماز ظهر را به امامت او به جا آوردند و او براى هماهنگى نيروهاى لشكر به منطقه ام القصر فاو رفت . سرانجام در ساعت پنج بعداز ظهر روز 22 اسفند - همزمان با شهادت حاج عسكر قارى و سالگرد شهادت امام على النقى(ع) در محور ام القصر فاو به شهادت رسيد.
جنازه شهيد حسينعلى مهرزادى در بهشت فاطمه (ع) بهشهر به خاك سپرده شد . از او دو دختر به نامهاى فائقه هشت ساله و فائزه چهار ساله و يك پسر به نام محمدحسين به يادگار مانده است.
منبع:فرهنگنامه جاودانه هاى تاريخ/
نويد شاهد مازندران/
نظر شما