قسمت دوم خاطرات شهید «بهرام امیدیان»
يکشنبه, ۲۷ فروردين ۱۴۰۲ ساعت ۱۲:۰۶
مادر شهید «بهرام امیدیان» می‌گوید: «در همین فکر‌ها بودم که بهرام با سینی چای داخل اتاق شد و گفت: خسته نباشین مادر! خاکستر تنور رو گرفتم و آماده‌اش کردم تا بوی نان‌های شما، همه محله رو پر کنه.»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید بهرام امیدیان بیستم آبان ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش علی و مادرش صغرا نام داشت. تا سوم متوسطه درس خواند. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت. بیست و دوم فروردین ۱۳۶۷ در مریوان توسط نیرو‌های بعثی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکرش در همان منطقه بر جا ماند. نمای قبرش در امامزاده یحیی (ی) شهرستان سمنان است.

بوی نان مادر

داشتم کار‌هایی را مرور می‌کردم که باید بعد از بافتن قالی انجام بدهم: «آماده کردن تنور برای نان پختن، چای ریختن و غیره»

در همین فکر‌ها بودم که بهرام با سینی چای داخل اتاق شد و گفت: «خسته نباشین مادر! خاکستر تنور رو گرفتم و آماده‌اش کردم تا بوی نان‌های شما، همه محله رو پر کنه.»

(به نقل از مادر شهید)

بیشتر بخوانید: بهترین قدردانی از مادر

کار خیر باید پنهانی باشه

بهرام پول‌هایش را جمع می‌کرد و می‌داد به خانواده‌ای که تازه پدرشان را از دست داده بود.

گفتم: «پول رو چکار کردی؟» گفت: «چیزی خریدم و خوردم‌.»

می‌دانستم چنین کاری نکرده. چند روز بعد ازش خواستم به من بگوید با پولش چی خریده؟

گفت: «وقتی کار خیری برای کسی انجام می‌دی، نباید کسی متوجه بشه. من هم یواشکی پول رو دادم به همسایه‌مون!»

(به نقل از مادر شهید)

دست‌های تاول زده

در طول هفته مدرسه می‌رفت و روز‌های جمعه بنایی می‌کرد. وقتی مریض شد، گفتم: «دیگه نرو!»

گفت: «آدم باید زحمت بکشه تا بعداً آسایش داشته باشه.»

با آن سن کمش، از دست‌های تاول زده‌اش معنی حرفش را فهمیدم.

(به نقل از مادر شهید)

می‌خوام کمک مادرم کنم

کارم تمام شده بود که دیدم بهرام در حال آماده شدن است تا خاکستر تنور را بگیرد. آمد جلو و گفت: «خسته نباشی مادر!» گفتم: «سلامت باشی! نکنه می‌خوای خاکستر تنور رو بگیری؟»

همان طور که آستین‌هایش را بالا می‌زد، سرش را پایین آورد.

گفتم: «تازه زخم پیشونی‌ات خوب شده. دیگه خاکستر تنور رو نگیر.»

چند وقت قبل از آن، وقتی سرش را توی تنور کرد، آهن داخل تنور به پیشانی‌اش خورد و آن را سوزاند.

در جوابم گفت: «خوب شده که می‌خوام کمک مادرم کنم.»

(به نقل از مادر شهید)

کلی دلم سوخت

بعد از این که بهرام خداحافظی کرد و به خانه رفت، برگشتیم و جای خالی‌اش را احساس کردیم. چند دقیقه بعد مقدار پولی را روی پله دیدم. فکر کردم بهرام یادش رفته پولی را که به او دادم، بردارد.

کلی دلم سوخت. بعد از شمارش پول متوجه شدم، نصف آن را برداشته و نصف دیگر را برای من گذاشته است.

(به نقل از برادر شهید، اسدالله امیدیان)

 

انتهای متن/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده