آخرین نصیحتهای یک پدر به دخترانش
به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید «سیدهاشم باقر هاشمی» نهم خرداد ۱۳۱۰، در شهرستان رامسر به دنیا آمد. پدرش سید علی و مادرش فخری نام داشت. خواندن و نوشتن نمیدانست. کشاورز بود. سال ۱۳۳۵ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و پنج دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پانزدهم اسفندماه ۱۳۶۵، در فاو بر اثر اصابت راکت به آمبولانس، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شاه منصور محله شهرستان زادگاهش قرار دارد.
چند خاطره از شهید «سیدهاشم باقرهاشمی»:
ما از امامان بالاتر نیستیم خاک پای امامان نمیشویم
ابوطالب برادر شهید: از نظر خانوادگی خیلی خوب و عالی بود و محبوبیت زیادی بین اعضای خانواده داشت.
رابطه اش با پدر و مادر و زن عالی و مهربان بود. با هیچ کس بد نبود. به همه سر میزد و پیش همه میرفت. کشاورزی میکرد و به فکر دوستان بود.
همسر شهید خدیجه لمتر برزگر: در خانه خیلی کمک میکرد. با پدرش همیشه خوب بود. هر کاری که از دستش برمی آمد برای بچهها انجام میداد. در مورد جبهه میگفت: «ما از امامان بالاتر نیستیم خاک پای امامان نمیشویم. هرچه برای امام ما گذشت یکی هم برای ما.» توصیه میکرد به ما که حجاب را رعایت کنید و دروغ نگویید.
دوست خوب آن است که تو را به سمت خدا ببرد نه سمت دشمن
رضا پسر شهید: مهربان و شوخ طبع بود، رفتارش با دیگران حسنه بود. روابط اجتماعی اش با دیگران خوب بود. خانواده خودش را دوست داشت. زمانی که میخواست جبهه برود اسم خودش را برای جبهه نوشت اسم مادرمان را برای مکه. همیشه سفارش میکرد دوست خوب آن است که تو را به سمت خدا ببرد نه سمت دشمن. خودش ماشین داشت ما را این ور و آن ور میبرد. رابطه اش با مادر خیلی خوب، خیلی دوستانه، یادم است پتوی پادگانها را میآورد به خواهرها و مادرم میگفت: «این را توی آب رودخانه بگیرید بشورید این سربازها میخواهند جامعه ما را نگه دارند» خیلی زحمت میکشید. چون همیشه با پادگان و فرماندهان در ارتباط بود برای آنها میوه میبرد، مرکبات میبرد. حتی به آنها در درگیریها کمک میکرد.
لاله دختر شهید: همیشه به محرومین کمک میکرد. تشویق میکرد درس هایمان را بخوانیم و با درس خواندن پشتوانه اسلام باشیم. اگر کسی اشتباهی میکرد سعی میکرد آنها را هدایت کند. همیشه از مادرم راضی بود برای کسی مشکلی پیش میآمد پیش قدم بود.
هر ۵ قدم یک خمپاره میآمد
لاله دختر شهید: در آخرین اعزامش که داشت میرفت به من و خواهرم گفت: «مواظب باشید. نصیحت میکنم که هیچ وقت پای خود را از گلیم خود دراز نکنید. مواظب برادرتان باشید، چون من دیگر نیستم و این یادتان باشد. زمانی این حرفها را به یاد میآورید که من دیگر بین شما نیستم و ترکش و خمپاره به قلبم میخورد» ما آن موقع در جواب حرفش میگفتیم: بابا چطوری خمپاره میخورد؟ گفت: «میخورد من خواب دیدم.»
مرتضی فردوسیان (همرزم شهید): سال ۶۳ بود، دشمن در منطقه قصر شیرین پاتک سختی کرده بود، ما در منطقه نزدیک سرپل ذهاب بودیم. بین سرپل ذهاب و قصر شیرین یکی دو ساعت راه بود. نیروها از ما درخواست مهمات کرده بودند، دیدیم ماشین نداریم از آقا سید تقاضا کردیم با آمبولانس مهمات ما راببرد و اگر مجروح بود بیاورد. پشت خط مهمات را توسط چند تا از بچهها داخل آمبولانس گذاشتیم و رفتیم. در حین حرکت بودیم که به ما بی سیم زدند هواپیماهای دشمن در منطقهی شما هستند، مهمات دارید میآورید مواظب باشید هواپیماها به ما حمله نکنند. ماشین باز هم در مسیر خودش حرکت کرد. به آقا سید گفتم: پیاده شویم، دشمن بالای سر ماست، اگر همین طور برویم، هر لحظه ماشین منفجر میشود و مهمات بدست نیروها نمیرسد. شهید بزرگوار گفت:اگر بایستم، مهمات بدست بچهها نمیرسد، دشمن هر لحظه میآید منطقه را میگیرد و بیشتر بچهها شهید میشوند، باید سریعاً خودمان را به موقعیت برسانیم. هواپیماهای دشمن چند راکت به طرف ما انداختند که الحمد الله جلوی ماشین خورد و منفجر نشد. در مسیرتوپخانه دشمن به ما حمله کردند، فقط توپ و خمپاره بود. گلولهای به پشت ماشین اثر کرده بود، دیدیم هر دوتا لاستیک ماشین پنچر شد، الحمدالله بچههای ما چیزی نشدند. کلاً ۴ نفر بودیم آمبولانس را زدیم کنار و مهمات را بادست گرفتیم بردیم. هر ۵ قدم یک خمپاره میآمد، سید گفت با توکل به خدا میرویم. خدا را شکر به منطقه رسیدیم و مهمات را به بچهها دادیم. فرمانده منطقه هم از ما و آقا سید تشکر کرد.
انتهای پیام/