کتاب «خیابان تبریز» گذری بر زندگی و زمانه معلم شهید «قدرتالله چگینی» است که در پنج هزار نسخه و یکصد و ۳۶ صفحه به چاپ رسیده است.
کد خبر: ۵۳۱۷۱۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۸
نوروز فرصتی دوباره برای مرور خاطرات رشادتها و ایثارگریهای شهدا و مادران آنهاست تا یادمان نرود که به برکت ایثار، گذشت و فداکاریهای این عزیزان است که سفرههای هفت سین در خانههایمان پهن است، آنچه میخوانید خاطرات مادران شهدا با فرزندانشان است که با هم مرور میکنیم.
کد خبر: ۵۳۱۷۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۱
«باز هم اواخر فروردین، احمد دستگیر شد؛ اما من دیگر پذیرفته بودم که این سبک زندگی من است. نه اینکه برایم آسان یا عادی شده بود. بلکه اینطور فکر میکردم که من هم مثل احمد باید با سختیها مبارزه کنم ...» ادامه این خاطره از همسر جانباز شهید «احمدعلی طاهرخانی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۶۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۶
همرزم شهید «قربانعلی ابک» نقل میکند: «دوستم که تازه وارد گردان شده بود، با تعجب پرسید: ما توی این هوای گرم خوزستان نمیتونیم نفس بکشیم، اون وقت این پسره چطوری نیم ساعت سجده میره؟ وقتی شب عملیات آب قربانعلی را برد و دیگر نیاورد، فهمیدم که دعای سجدههای طولانیاش مستجاب شده است.»
کد خبر: ۵۳۱۶۵۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۶
«حاجآقا گفت چند تا از این خیارها برای عراقیها ببرید. ما هر چی خیار قلمی و خوب بود چیدیم که خوششان بیاید و داخل یک ظرف ریخته و برای مسئولان عراقیها بردیم. خیارها را که دادیم، مسئول آسایشگاه را خواستند و او را به فلک بسته، حسابی کتکش زدند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید حجتالاسلاموالمسلمین «سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۶۰۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۵
برگی از خاطرات مادر شهید «باریکبین»؛
«دوستان پدرم بنده را به خانواده آیتالله باریکبین معرفی کردند و از طریق خانوادهها با هم آشنا شدیم و در سن ۱۶ سالگی وارد زندگی جدید شدم ...» ادامه این خاطره همزمان با رحلت ربابه هاشمیان مادر شهید «مرتضی باریکبین» و همسر نماینده سابق ولیفقیه در استان و امام جمعه شهر قزوین را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۵۱۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۴
«هوا بسیار گرم بود. از ساعت ۴ صبح تا ساعت ۱۶ بعدازظهر من به اتفاق ۳ نفر از سربازان به سمت دشمن تیراندازی کردیم. یک نفر از بچهها ترکش به صورتش خورد. همه ما از شدت تشنگی خون بالا آوردیم ...» ادامه این خاطره از «ابراهیم فتحی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۴۷۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۳
«گفت: ببین امیر جان! تو که قرآن رو خوب میخونی، دیگه دعا خوندن که کار نداره. باید جلسههای هفتگی دعای کمیل را راه بیندازیم. مگه بقیه که دعا میخونن از اول بلد بودن؟! شما هم مثل بقیه! شروع که بکنی کم کم راه میفتی! ...» ادامه این خاطره از سردار گمنام دانشجوی شهید«سید ناصر سیاهپوش» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۳۰۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۲
«تاکید کردند که قمقمههاتون را پر آب کنید، چرا که منطقه عملیاتی بیتالمقدس توی دشت است و ازآب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم، یک لحظه از قاسم غافل نبودیم، پرسیدم: قمقمهات را چرا آب نمیکنی؟ گفت: برای چه پر کنم، من مطمئنم که به خوردن آب نمیرسم ...» ادامه این خاطره از شهید «قاسم شکیبزاده» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۱۸۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۲۱
«بابایی معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و نزدش رفتم ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۱۰۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۹
پدر شهید «رضا دهمرده» نقل میکند: عاشق شهادت بود و این شور و شوق از رفتار و سخنان شهید نمایان بود. بارها گفته بود: میدانم شهید میشوم، این آرزوی من است.
کد خبر: ۵۳۱۰۹۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۸
«سال ۱۳۶۶ بود که در خط شلمچه پاسگاه زید بودم. تابستان گرم و طاقتفرسایی داشت. حدودا ۴۲ درجه بالای صفر بود که شدت گرما امان بچهها را بریده بود ...» ادامه این خاطره از «حمیدرضا احمدی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۱۰۷۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۸
«بدون مقدمه به آقای افشار گفت دوستی که داشتی شهید شد. آقای افشار با ناراحتی پرسید که چه کسی را میگوید و دوستش در جواب گفت: عاملی. من زودتر از آقای افشار مشوش و مضطرب شدم و از دوستش پرسیدم که کدام عاملی را میگویی؟ او هم با خونسردی جواب داد: علیاصغر. همان که ایرج صدایش میکردند ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۰۹۰۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۷
«سیمهای بکسل را بستیم به پایهای طاق نصرت وسط میدان. همه کارهای بالا و پایین رفتن از طاق نصرت را شهید حسنپور انجام میداد ساعت حدود ۴ بعداز ظهر بود که شهید حسنپور رفت بالا و نظامیان او را دیدند و شروع کردند به تیراندازی، با حرکت ماشین و تکبیر مردم تاج ستمشاهی از جا کنده شد ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «رضا حسنپور» معاون فرمانده لشگر 17 علیبنابیطالب(ع) است که همزمان با سالروز شهادتش تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۳۰۶۴۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۴
خاطره خودنوشت شهيد حميد شبانپور«1»
شهيد «حميد شبانپور» در نامه ای از خاطرات خود برای خانواده می نویسد: «امروز عصر مورخ 1 اسفند 1361 برگشتيم خط. ما شب در انديمشک منزل چند نفر از مجاهدان عراقی خوابيديم و...» متن کامل نامه این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۵۳۰۵۵۸ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۲
«تنها امید فرمانده به من بود و تنها کاری که میتوانستیم انجام دهیم، این بود که بچههای رزمنده سریع دو آرپیچی را پر کردند و به من داده و من هم تند و تند شلیک میکردم. طوری که دشمن فکر کرده بود ما چند آرپیچیزن داریم ...» ادامه این خاطره از «حسین امیراحمدی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۰۵۲۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۲
«فاطمه نوری» فرزند شهید «علیاکبر نوری» خاطرهای از کودکیاش و نوروزی که رد پای پدر در آن پُررنگ است به یاد دارد. به بهانه عید نوروز و به یاد شهدا این خاطره را میخوانیم.
کد خبر: ۵۳۰۴۳۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۱/۰۹
خاطره شهید «حسن نوابی» به نقل از برادرش؛
برادر شهید «حسن نوابی» در بیان خاطراتش می گوید: در زمان تشییع حسن، مادرم رو به خدا گفت؛ خدایا این هم قربانی من برای راه تو، این شهید مرا قبول کن که شفاعتم کند.
کد خبر: ۵۳۰۴۰۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۱۲
«ای پرستوی مهاجر که از این دنیا مهاجرت کردی و به جای خوش آب و هوا رفتی که بهترین چیزها در آنجا است یعنی بهشت، رسیدی. دست مرا بگیر و به همان مسیری که خودت رفتی ببر ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۰۳۳۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۹
«شدت شلیک گلولهها و مقابله به مثل آنها به حدی بود که گردان ما زمین گیر شد. در همین لحظات به دنبال نیرویی میگشتم، تا تعدادی از بچهها را جمع کرده، برای شکستن خط جلو بروند و معبر را برای عبور سایر بچهها آماده کنند، که چشمم به مجیدآقا افتاد ...» ادامه این خاطره از شهید جانباز «مجید نبیل» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۳۰۲۵۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۲/۰۸