«یک بار توسط یک رزمنده قزوینی برای خان‌جان پیام فرستادم: «رزمنده‌ها کلاه ندارند و سردشان است». خان‌جان فی‌الفور همسایه‌ها را بسیج کرد و در مدت کوتاهی یک عالمه کلاه‌های بافتنی و پشمی رنگارنگ فرستاد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات "کبری چگینی" از زنان امدادگر استان قزوین در دوران هشت سال دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.
ارسال پیام‌های امدادگر جبهه به خان‌جان در تهیه نیازهای رزمندگان!

به گزارش نوید شاهد استان قزوین، امدادگر جبهه کبری چگینی، دوازدهم خرداد 1336 در شهر قزوین به دنیا آمد. وی در دامان والدین متدینی به نام‌های بلقیس پورزنجانی و اسدالله چگینی بزرگ شد، مادرش خانه‌دار و پدرش کشاورز و باغدار بود، تا کاردانی در رشته بهیاری که شاخه‌ای از پرستاری بود درس خواند و با اعلام نیاز جبهه‌ها به پرستار، عازم مناطق جنگی شد و در بیمارستان شهید کلانتری، ورزشگاه تختی و بیمارستان صلاح‌الدین ایوبی مشغول خدمت شد و به بیماران خدمات ارائه داد.

ارسال پیام‌های امدادگر جبهه به خان‌جان در تهیه نیازهای رزمندگان!


خاطره کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین:
کار ما زیاد بود و تنها چیزی که در مواقع خستگی مفرط به ما روحیه می‌بخشید صحبت با اعضای خانواده بود. برای ارتباط با آنها نامه‌نگاری می‌کردیم یا از طریق تلفن بیمارستان تماس می‌گرفتیم. نامه بیشتر خوشحال‌مان می‌کرد چون چندین بار می‌خواندیم، لذت می‌بردیم و برایمان یادگاری می‌ماند. اغلب مکاتبات من با خواهرزاده‌ام، زهره بود.

او چند سالی از من کوچک‌تر بود و به اتفاق پدر و مادرش در شیراز می‌زیست. هر وقت محبتش گل می‌کرد در گوشه کاغذ برایم کبوتری، گلی یا قلبی با خودکار مشکی طراحی می‌کرد.

زمانی که یکی از رزمنده‌های همشهری ما قصد سفر به قزوین می‌کرد، همگی نامه می‌نوشتیم و به او می‌سپردیم که به دست خانواده‌ها برساند. برای صرفه‌جویی در زمان فکر خوبی بود. من یک بار توسط یک رزمنده قزوینی برای خان جان پیام فرستادم:«رزمنده‌ها کلاه ندارند و سردشان است». خان جان فی‌الفور همسایه‌ها را بسیج کرد و در مدت کوتاهی یک عالمه کلاه‌های بافتنی و پشمی رنگارنگ فرستاد.

بار دیگر پیام دادم:«خان جان ما آچار فرانسه نداریم». خان جان هم سریع ده عدد آچار فرانسه کوچک و بزرگ فراهم کرد و توسط نیروهای بسیجی که از قزوین به جبهه می‌آمدند ارسال کرد.

من همیشه خدا را به خاطر داشتن خانواده خوب و مومن شکرگزار بودم و برای صحت و سلامتی مادرم دعا می‌کردم. در بیمارستان اتاقی بود مخصوص نمازخانه که مراسم دعا و مولودی نیز در آنجا به اجرا درمی‌آمد. ولی از آن باصفاتر مجالس دعای کمیل و توسلی بود که شب‌ها در حیاط بیمارستان برپا می‌شد.

صدای قاری و جیرجیرک‌ها و چشمک ستاره‌ها و خنکی هوا درهم می‌آمیخت و برای ساعاتی حالمان را طوری عوض می‌کرد که دیگر کسی صدای خمپاره و ضد هوایی‌ها را نمی‌شنید. حتی مجروحان نیز برای لحظاتی دردشان را فراموش می‌کردند.

یکی از همان شب‌ها به ما گفتند:«در مسجد شهر دعای کمیل برقرار است. هر کس می‌خواهد برود». با خانم مریم حیدری و حاج‌آقا اصفهانی و دوستان دیگر همگی به راه افتادیم. به محض اینکه پا در مسجد گذاشتیم مداح با آهنگ کش‌دار و غمناکی گفت:«همین الان یک سری گناهکار وارد شدند، خدایا ما را ببخش!»

مسجد تاریک بود، مداح ما را نمی‌دید و اصلا منظورش به ما نبود ولی همین ماجرا روزهای بسیاری دستمایه خنده ما شد. از آن به بعد پنجشنبه و جمعه و شب‌هایی که خبری از مجروح نبود در مراسم مسجد شرکت می‌کردیم و روزها نیر دست به کارهایی می‌زدیم که سرمان گرم شود مثلا در اوقات فراغت تئاتر و پانتومیم بازی می‌کردیم، بافتنی می‌بافتیم و در محوطه خوابگاه گل می‌کاشتیم.

اعزام ما یک ماهه بود اما چون عملیات موفقیت‌آمیز بود ماموریت ما نیز زود تمام شد. اسرا انتقال یافتند و مجروحین سروسامان گرفتند و بیمارستان به حالت امن و امان درآمد. چند روزی هم ماندیم تا مجروحینی که تک و توک در بخش‌ها بودند ترخیص شدند و سپس بازگشتیم.

منبع: جلد سوم کتاب به قول پروانه(روایت خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین در منطقه جنگی)

مادر شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده