قسمت نخست خاطرات شهید «احمد صالحی‌نژاد»
همسر شهید «احمد صالحی‌نژاد» نقل می‌کند: «دوباره قاب عکس داخل اتاق و لبخند قشنگت، صدام می‌زنه. همیشه یاد آن افتادم که آمده بودی خانه‌مان؛ همراه پدر و مادر و خواهرت. چه مهربان و صمیمی!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید احمد صالحی‌نژاد» سوم آبان ۱۳۳۷ در روستای کلا از توابع شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش علی‏‌اکبر و مادرش آسیه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. پاسدار بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. یکم آذر ۱۳۶۲ با سمت تک‏‌تیرانداز در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند.

دلگویه‌های همسر با قاب عکس شهیدش

او زنده ماند تا بعد‌ها به شهادت برسد

نوزاد بود و مادر او را در گهواره می‌خواباند. خیلی زیبا و قشنگ بود. چون آن زمان‌ها واکسن و خانه بهداشت و از این‌جور چیز‌ها نبود، بچه‌ها با گرفتن حصبه، آبله مرغان و غیره می‌مردند. یک روز احمد تب کرد؛ تب خیلی شدید که لپ‌هایش گل انداخت. مادرم پاشویه‌اش کرد. حوله را دقیقه به دقیقه خیس می‌کرد و بر روی پیشانی‌اش می‌گذاشت؛ اما افاقه نکرد. کم‌کم صورت و بدنش دانه درآورد؛ طوری که توی چشم‌هایش هم آبله زد.

چند روز گذشت. هر روز حالش بدتر می‌شد تا این که یک لحظه فکر کردند بچه مرده است. جسمش مثل یک پیکر بی‌جان روی دست مادرم افتاده بود. وقتی بچه را این‌طور دیدند، مادرم به سروصورت خود زد و گریه کرد. پدرم اشک خود را پاک کرد و گفت: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو.» رفتند برای بچه کفن تهیه کنند. خانه شلوغ شده بود. هرکسی یک چیزی می‌گفت. یک دفعه پدرم دید بچه به سختی نفس می‌کشد و بعد از نیم ساعت با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آمد، شروع به گریه کرد.

آن‌قدر لب و صورت کوچولویش آبله زده بود که به سختی چند قطره شیر خورد. کم‌کم بهتر شد و از مرگ نجات پیدا کرد. او زنده ماند تا بعد‌ها به شهادت برسد.

(به نقل از خواهر شهید)

دلگویه‌های همسر با قاب عکس شهیدش

امروز از همان روز‌های دلتنگیه احمد! خیلی هم زیاد. دوباره قاب عکس داخل اتاق و لبخند قشنگت، صدام می‌زنه، مثل همیشه یاد آن افتادم که آمده بودی خانه‌مان؛ همراه پدر و مادر و خواهرت. چه مهربان و صمیمی! پدر و مادرم اصلاً موافق این وصلت نبودن. هر بار که می‌آمدی، یک بهانه می‌آوردند. یک بار کار، یک بار رفتنت به جبهه! هر دفعه هم دوتایی ناراحت می‌شدیم. وقتی که می‌رفتی حالا بماند ... تا این که بالاخره خودت راه حل درستی پیدا کردی. یک کار پیدا کردی. کارمند بیمارستان شدی. حالا احمد صالحی‌نژاد، کارمند محترم بیمارستان و یک خواستگار محترم بعد از چهار سال آمدن و رفتن دوباره با پافشاری و اصرار می‌آمد برای خواستگاری.

این دفعه با همه دفعات قبل فرق داشت. می‌دانستم پدر و مادرم موافقت‌ می‌کنند. بالاخره با ذکر صلوات وصلت‌مان سرگرفت. یک ماه بعد راهی شدی. گفتم: «احمد! پدرم حق داشت ...!» نه به‌خاطر نارضایتی برای رفتن تو؛ چراکه می‌ترسیدم احمد! می‌ترسیدم که دیگر هرگز نبینمت.

می‌ترسیدم دیگر نداشته باشمت! اما تو نگذاشتی حرفم تمام شود و گفتی: «فاطمه‌جان! از ازدواج با من پشیمان شدی؟» گلویم فشرده شد و اشک امانم را برید و فریاد‌های بلندپرور و سرزنش‌های اطرافیان در گوشم مرا در مقابل نگاه مهربان تو به سکوت کشاند و گفتم: «نه احمدجان! نه ...!»

بگذار ببینمش اکنون که می‌رود‌/ ای اشک از چه راه تماشا گرفته‌ای

(به نقل از همسر شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده