شهادت بزرگترین آرزوى نوجوان بسيجى مازندرانى
به گزارش نويد شاهد مازندران، رسول پوركريم پانزدهم فروردین ماه 1348 در روستای تازه آباداز توابع شهرستان بابلسر دیده به جهان گشود. پدرش احمد كشاورز بود و مادرش هاجر نام داشت.
دوران تحصيل
رسول در دامن پدر و مادری متدیّن رشد کرد و از کودکی با قرآن و معنویّت آشنا گشت. دوران ابتدایی را در مدرسه ى روستای تازه آباد به پایان رساند و سپس به دلیل مشکلات زندگی ترك تحصيل نمود و مشغول به کار در زمین های کشاورزی شد و از ادامه ی تحصیل باز ماند.
وی همواره اوقات فراغت را در پایگاه بسیج و در روی زمین های کشاورزی برای کمک به پدر و مادر می گذراند. او خوش اخلاق، دلسوز، متین، رئوف، با ایمان و با معرفت بود. نماز شبش را همواره به جای می آورد.
بزرگترين آرزو
شهادت بزرگترین آرزویش بود و از سن 17 سالگی عازم جبهه شد. هنگامی که برای اولین بار به سوی خط مقدم می رفت بسیار خوشحال بود. رسول در منطقه ی شلمچه شجاعانه از میهن اسلامی خويش دفاع کرد و سرانجام در21 دی ماه 1365 در همين منطقه مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و شهادت را در آغوش کشید. پیکر مطهرش پس از 9 سال مفقودیت شناسايى شد و در سال 1374 با تشییع باشکوه مردم در گلزار شهدای امامزاده ابراهیم(ع) بابلسر به خاک سپرده شد.
فرازهایی از وصيت نامه ى شهيد:
با درود و سلام بر امام امّت و جدّش حسین(ع) که برای دیدن آن بزرگوار، دلم عاشقانه پر می کشد وصیّت نامه ام را آغاز می کنم. از خداوند و امام زمان(عج) و نائب بر حقّ او می خواهم که به آن سو و آن راه که خود صلاح می داند هدایتم کند.
خدایا، اینک به یاری تو و به منظور تداوم انقلابم به جبهه ی حق می روم.
خدایا، من به جبهه ی حق علیه باطل آمدم تا جان خود را بفروشم امیدوارم که خریدار آن باشى. دلم می خواهد در آخرین لحظه های زندگی خود بدنم در راه تو آغشته به خون شود نه در راه دیگرى.
خدایا، می روم تا به نداى «هَل مِن ناصِرِ یَنصُرنى» شهیدان لبیک بگویم.
ای مادر، کفنم را بیاور تا بپوشم که خون من از حسین(ع) رنگین تر نیست. به جهان خواران شرق و غرب بگویید که اگر پیکرم را زنده زنده پاره کنند پاره های تنم را با آتش بسوزانند و خاکسترم را به دریا بریزند از دل امواج خروشان دریا فریاد خواهم کشید که اسلام پیروز است.
خاطراتى از شهيد
مادر شهيد مى گويد: «وقتی پیکرش را آوردند و او را تشییع و دفن کردیم همان شب او را در خواب دیدم که از من گله مند بود. علّت را از او پرسیدم و گفتم: چرا این قدر ناراحتی؟ گفت: برای چه من را از آن جا دور کردید؟ همان جا که بودم جایم خیلی خوب بود. در کل احساس نارضایتی می کرد که چرا او را از آن منطقه و حال و هوا جدا کردیم.»
برادر شهيد مى گويد: «در سال 1374 خواب دیدم که برای رسول عروسی گرفتیم در همين حال از خواب بیدار شدم. بعد از سه روز از سپاه بابلسر خبر آوردند که جنازه ی رسول را پیدا کردند و برای ما می آورند.»
منبع:مركزاسنادبنيادشهيدوامورايثارگران بابلسر/
انتهاى پيام/