همسر و خواهر یک شهید مازندرانی گفت: بی‌توجهی جامعه به آرمان‌های شهدا و خلاف راه شهدا رفتن، بزرگترین شکنجه برای خانواده‌های شهدا است.

به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید «محمدتقی فتحی کناری» بیست و چهارم آذرماه ۱۳۳۵، در شهرستان فریدونکنار دیده به جهان گشود. پدرش نصرالله، فروشنده بود و مادرش جواهر نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی درس خواند. کارمند سازمان آموزش و پرورش بود. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و یک دختر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. پنجم اسفندماه ۱۳۶۲، در چیلات دهلران توسط نیرو‌های عراقی بر اثر اصابت ترکش و گلوله به شهادت رسید. پیکر او در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۲ پس از تفحص، در تکیه معصوم زاده زادگاهش به خاک سپرده شد.

بی توجهی به آرمان‌های شهدا بزرگترین شکنجه برای خانواده‌های شهدا است

زهرا اسماعیلی کناری همسر شهید محمد تقی فتحی کناری، آنچنان طعم شیرین شهادت را لمس کرد که دعا می‌کند دو فرزند جیگرگوشه‌اش که خودشان چند فرزند قد و نیم قد دارند، به فیض شهادت نائل بیایند. زنگ دفاع مقدس که در کشور نواخته می‌شود، رشادت و ایثارگری‌های رزمندگان در پیشانی خبر‌ها و گزارش‌ها قرار می‌گیرد اما افرادی دیگر در پشت صحنه دفاع مقدس صحنه گردانی کردند که کمتر درباره آن‌ها صحبت شده است و پشت رشادت و ایثارگری‌های رزمندگان جا خوش کردند و به این گمنامی و بی‌نام و نشان بودن از خودشان افتخار می‌کنند. برادر ۱۳ ساله‌اش که شهید شد اصرار کرد که در جبهه‌ها حضور داشته باشد، اصلا قد و اندازه‌اش به این حرف‌ها نمی‌آمد آخر خودش حدود سه سال از برادر شهیدش کوچک‌تر بود، تازه دختر بودن مانع از حضورش در جبهه شد.

از دست دادن همبازی دوران کودکی

به مناسبت هفته دفاع مقدس زهرا اسماعیلی کناری در زمینه رشادت‌ها و ایثارگری‌های برادر شهیدش محمدرضا اسماعیلی کناری و محمد تقی فتحی کناری همسر شهیدش گفتگویی کرد، اما از نظر نگارنده سوژه اصلی این گزارش، ایثارگری‌ها و رشادت‌های خانم زهرا اسماعیلی کناری بسیار حائز اهمیت است که همبازی کودکی‌اش را در حالی تقدیم انقلاب کرد که از ۱۳ سالگی در کنارش نبود و همسرش را در حالی بدرقه کرد که داغدار برادرش شهیدش بود و با آه و ناله‌های دو فرزند امورات زندگی‌اش را چنان پیش برد که فرزندان نبود پدر را احساس نکنند و فرزند پسرش را طوری تربیت کرد که برای حضور در جبهه‌های حق علیه باطل به عنوان مستشار داوطلبانه ثبت نام کرده و چون پدرش در راه اسلام شهید شد، مانع از حضورش شدند. آنچنان طعم شیرین شهادت را به خوبی لمس کرد که دعا می‌کند دو فرزند جیگرگوشه‌اش که چند فرزند قد و نیم قد دارند، به فیض شهادت نائل بیایند. یه جای‌هایی هنگام گفتگو تنظیم گزارش ناخوادگاه حواسم پرت می‌شد که مگر می‌شود یک خانم با وجود اینکه برادرش را از دست داده باشد و در برابر اصرار‌های همسرش برای حضور در جبهه تسلیم شود و اینکه بعد از چند سال زندگی مشقت بار امروز وقتی با او درباره رشادت‌ها و سختی‌ها زندگی بدون همسر صحبت کردیم با اقتدار و با ایمان راسخ نه تنها از شهادت همسرش به نیکی یاد می‌کند بلکه دوست دارد که فرزندانش نیز در راه اسلام به شهادت برسند.

صحبت‌های اصلی ما درباره رشادت‌های محمدرضا اسماعیل کناری به اوج رسید. محمدرضا از ۱۳ سالگی عازم جبهه شد و بهترین روز‌های عمرش تا ۱۸ سالگی در جبهه حضور داشت و نهایتا در سن ۱۸ سالگی و در سال ۶۵ به شهادت رسیده است. نکته جالبی که مطرح کردند: این بود که محمدرضا پدر را الگو خویش قرار داد و به جهت حضور پدرش علاقمند به قرار گرفتن در صف ایثارگران بود و زمانی پیش می‌آمد که محمدرضا به همراه پدرش و برادر بزرگترش هر سه نفر در جبهه حضور داشتند و برادر بزرگترش هم جز جانبازان دفاع مقدس است. پرسیدم که آیا مادرتان با حضور بچه ۱۳ ساله‌اش در جبهه موافقت می‌کرد، پاسخ جسورانه‌ای دریافت کردم که سعی کردم کمی این موضوع را در ذهن خودم تجسم کنم و در نهایت هم با خودم نتوانستم کنار بیایم که فرزند ۱۳ ساله‌ام را در دل توپ و تفنگ و گلوله بفرستم. پاسخش این بود که مادرش چندین بار به مسجد محل رفته و وساطت کرد که فرزند ۱۳ سالش برای اعزام ببرند و حتی نذر کرد که فرزندش عازم جبهه شود و پدر با اصرار از امام جمعه شهر جواز حضور فرزند ۱۳ ساله‌اش را در جبهه گرفت.

بالاخره طاقت نیارودم و گفتم واقعا چه دل گنده‌ای داشتند که فرزند ۱۳ ساله را برای جبهه آماده کنند، گفت: وقتی پای عشق به اسلام و امام راحل که وسط باشد جان فرزند را تقدیم اهداف پیروزی اسلام کردند و اصلا هم هیچ وقت ذره‌ای در کار خودشان تردید به دل راه ندادند. اتفاقا من هم اعلام آمادگی کردم که اعزام شوند اما شرایط برای حضور بانوان در جبهه فراهم نبود و همیشه این حسرت برایم باقی مانده است. پرسیدم اگر الان شرایط پیش بیاید آیا حاضر هستید فرزند ۱۳ ساله خودتان را برای جبهه آماده کنید؟ بدون تردید و با جسارت تمام پاسخ داد بله، سکوتی بین ما حکم فرما شد. خودش دوباره به حرف آمد و گفت: آرزوم این است که خودم، فرزندام و نوه‌هایم در راه اسلام به شهادت برسیم. در ارتباط با همسرتان صحبت کنید، همسرم معلم بود متولد ۱۳۳۵ بود در عملیات والفجر ۶ به شهادت رسیدند. درباره نحوه آشنایی پرسیدم، گفت: به صورت سنتی و با توجه به اینکه خانه‌شان نزدیک ما بود از طریق یکی از بستگان به همدیگر معرفی شدیم و بسیار شخصیت زیبا و مهربان بودند. همسرم یک معلم واقعی بود، زمان ازدواج ۱۷ سالم بود و حدود دو سال و پنج ماه با همدیگر زندگی کردیم، سال ۶۰ ازدواج کردیم و سال ۶۲ به شهادت رسیدند. دو فرزند پسر و دختر دارم که در زمان شهادت پدرشان پسرم یک سال و هشت ماه بود و دخترم ۶ ماهه بوده است. درباره سختی‌ها بزرگ کردن فرزند بدون پدر پرسیدم، غمی عمیقی در صدایش ایجاد شد، اما وقتی به اینجا رسید که به خاطر اسلام همه این اقدامات را انجام دادم انگار نور امیدی در صدایش ایجاد شد و در نهایت هم گفت: همه این سختی‌ها را با جان و دل برای اسلام پذیرفتم و اصلا هم پشیمان نیستم. پرسیدم، بالاخره اون موقع بردار شما و به همراه پدرتان در جبهه حضور داشت و اگر دین بود بالاخره از خانواده شما سه نفر همزمان در جبهه حضور داشتند، چرا اجازه دادید که همسرتان عازم جبهه شود، اگر دین هم به انقلاب داشتید با حضور اون سه نفر دین شما ادا شده بود، جواب سنگین‌تری شنیدم که از سئوال کردن خودم پیشمان شدم. اینگونه پاسخ داد: من اگر اجازه نمی‌دادم روز قیامت جواب حضرت زهرا (س) و ائمه را چه طور می‌دادم از طرفی ایشان به شدت علاقمند به حضور در جبهه‌ها بود چه طور می‌توانستم جلوی مرد عاشق به اسلام را برای رسیدن به هدفش بگیرم، حفظ کردنش برای خودم را به هر قیمتی خودخواهی می‌دانستم به همین دلیل همه چیز را به خدا سپردم.

از نظر عاطفی به شدت به همسرم وابسته شده بودم و خانواده‌ام متوجه این موضوع شدند، اما واقعا از حقم به خاطر حفظ اسلام، انقلاب و ایران عزیز روی دل خودم پا گذاشتم. درباره نحوه تریبت بچه‌ها پرسیدم، بالاخره بزرگ کردن فرزند بدون پدر سخت بود و از طرفی داغدار برادر هم بودید، چه طور با وجود این همه سختی‌ها پسر شما هم علاقه به حضور در جبهه به عنوان مدافع حرم داشت، افزود: من اولا از خداوند درخواست کردم که فرزندام هم در راستای زندگی پدر و دایی‌شان تریبت شوند و بخشی از تریبت آن‌ها را به خداوند و ائمه سپردم و خودم هم آنچه که در توان داشتم مسائل تربیتی مربوط به اسلام را با آن‌ها در میان گذاشتم.
شیرین‌ترین خاطره‌ای که از همسرتان به یاد دارید چه بود، زندگی ما بسیار کوتاه بود به همین دلیل همه‌اش خاطره هست، اما آن چیزی که برایم خاطره بود، شب قبل از خداحافظی احساس کردم که دیگر بر نمی‌گردد، ناگهان بعضم ترکید به حدی که از خواب بیدار شد. متوجه شد که دوست ندارم که اینبار اعزام شود با این جمله قانعم کرد که عمر انسان بسیار کوتاه است، نهایتا من عازم جبهه نشوم ممکن است ۳۰ سال دیگر زنده باشم یا نباشم، راهی که من در پیش گرفتم، خوشبختی و سعادت اخروی است که دائمی و ماندگار است، خوشبختی و سعادت این دنیا فانی و زودگذر است حالا خودت انتخاب کن خوشبختی این دنیا یا اون دنیا! قول داد در صورت شهادت از ما شفاعت می‌کند با این حرف ناگهان همه نگرانی‌هایم انگار برطرف شد و اضطراب و دلهره‌ام به کلی از بین رفت و با این حرفش باعث شد که راهت دل بکنم.

پرسیدم آیا شده یه روز‌های از زندگی خسته بشید و بگید‌ای کاش حضور داشت کمی از بار زندگی را به دوش می‌کشید؟ گفت: اگر همسرم جبهه نمی‌رفت و به مرگ طبیعی فوت می‌کرد قطعا گلایه می‌کردم، ولی وقتی با شهادت دنیا را ترک کرد همه سختی‌ها را به جان خریدم، تازه کسی که قسمتش شهادت باشد هر وقت باشد شهید می‌شود، چون همسرم شهید زندگی کرد که شهید شد. اگر تا الان حضور داشت حتما ایشان را به عنوان مدافع حرم عازم جبهه می‌کردم.

به عنوان آخرین سئوال پرسیدم الان آن چیزی باعث آزار شما می‌شود، چی هست؟ سکوت کرد ظاهرا داشت فکر می‌کرد لب به صحبت گشود و گفت: بی بندباری‌های که در جامعه وجود دارد واقعا آزار دهنده است، احساس کردم یک بغضی در گلویش ایجاد شده و ادامه داد: خلاف راه شهدا رفتن موضوعی است که مرا خیلی آزار می‌دهد به ویژه خانم‌های بی حجاب را که در جامعه می‌بینم به ویژه برای ما‌ها که در شهر‌های توریستی هم زندگی می‌کنیم بیشتر آزار دهنده است و بار‌ها بار‌ها تکرار کرد که این موضوع واقعا آزارم می‌دهد.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده