خبرنگار جانباز مازندرانی
محسن گرجی خبرنگار جانباز مازندرانی در خصوص فعالیت خبری خود می‌گوید: با وجود اینکه از نظر جسمی خیلی شرایطم مناسب نیست، اما بر اساس یک تکلیف به حوزه رسانه نگاه می‌کنم و همچنان در این بخش فعالیت دارم. اعتقاد دارم امروز فعالیت در عرصه رسانه، خبر و فضای مجازی مانند حضور در جبهه و دفاع مقدس اهمیت دارد.

به گزارش نوید شاهد مازندران، در تقویم جمهوری اسلامی ایران هفدهم مرداد سالروز شهادت شهید محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) به روز خبرنگار نامگذاری شده است، به این بهانه تصمیم گرفتیم به سراغ یک جانباز خبرنگار برویم.

برای رفتن به جبهه قیافه ام را برای بزرگتر نشان دادن، تغییر دادم

در پرس و جو از اهالی رسانه استان، تنها یک نام بود که چندبار به عنوان پیشنهاد انجام گفتگو مطرح شد.«محسن گرجی» جانباز خبرنگاری که به عنوان جوانترین جانباز و رزمنده دفاع مقدس مازندران شناخته شده است.

گرجی متولد تیرماه ۱۳۵۴ در ۱۱ سالگی عزم جبهه کرد و درخرداد ۱۳۶۷، در حالی که تنها ۱۲ سال داشت در شلمچه و در میدان نبرد، مجروح شد و به افتخار جانبازی نائل آمد.
فرصت کمی تا روز خبرنگار باقی مانده بود و در دو مرحله به خاطر پیگیری درمانش مصاحبه را به تاخیر انداختم. خس خس سینه اش و سرفه‌های پی در پی مانع مصاحبه نشد و به تمام سئوالاتم در زوایای مختلف پاسخ داد. گفت وگوی زیر را همزمان با روز خبرنگار تقدیم شما می‌کنم.

آقای گرجی همان اول بروم سر اصل مطلب و ازاینجا شروع کنم: چه شد با آن سن و سال کم راهی جبهه شدید؟

خانواده ما، یک خانواده رزمنده پرور بود. یعنی ازهمان کودکی وبا شروع جنگ و در حالی تنها ۶ یا ۷ سال داشتم، همه مردان خانواده و فامیل در جنگ حضور داشتند. تقریبا هر یک سال درمیان هم یکی از بستگان و اقوام نزدیک به شهادت میرسیدند. فرهنگ دفاع مقدس و شهادت از همان سنین در من و خانواده مان نهادینه شده بود. فرهنگی که به ما یاد داد در مقابل دشمن باید ایستاد. فرهنگی که آموختیم گوش به فرمان امام (ره) باشیم و با همه وجود مطیع ولایت باشیم و تا جان داریم از انقلاب و اسلام دفاع کنیم. این واقعا از کودکی در خانواده ما نهادینه شده بود و موجب شد که از ۹ سالگی عزم رفتن به جبهه داشته باشم که پس از سه سال و کشیدن هزار نقشه، بالاخره مسئولان بسیج را راضی کردم که یک نوجوان ۱۱ ساله را هم اعزام کنند.

چطور راضی شدند؟ بیشتر توضیح دهید؟

من هر بار بصورت ماهرانه‌ای شناسنامه ام را دست کاری کرده و سن خودم را پنج تا شش سال بالاتر می‌بردم، اما هر بار قیافه کودکانه ام کار دستم می‌داد و کارم را خراب می‌کرد. حالا دیگر به قول مسئولان اعزام به جبهه بعد از چند بار مراجعه تابلو شده بودم. باید فکری برای قیافه ام می‌کردم. کارم شده بود ساعت‌ها ایستادن در مقابل آیینه تا شاید راهی پیدا شود و چند سالی بزرگ‌تر نشان دهم. تا اینکه فکری به سرم رسید. موی سرم را تراشیدم و با چسب مایع به صورتم چسباندم و ریش و سبیلی درست کردم. کاپشن بزرگ و بلندی پوشیدم و به ستاد ناحیه بسیج رفتم. تا اتاق ثبت نام را به سلامت عبور کردم و کسی مرا نشناخت، اما همین که به اتاق ثبت نام رسیدم با اینکه مسئول نام نویسی جدیدی آمده بود، اما فرمانده ستاد ناحیه مرا شناخت، به گریه افتادم، گفتم اگر ثبت نام نکنید همین جا میمانم و به خانه نمی‌روم. دلش به رحم آمد و به شرط اطلاع به خانواده و براساس این فتوکپی شناسنامه برای اعزام به جبهه ثبت نام شدم.

آیا خانواده مخالفت نکردند؟

همانطور که گفتم، خانواده ام همیشه آماده رزم و شهادت بودند. هر دو دایی من به فاصله کمتر از ۲ سال به شهادت رسیدند. پدر بزرگ من پای ثابت بسیج و جنگ بود و وقتی پشت جبهه هم بود در تعاون سپاه به خانواده‌های رزمندگان رسیدگی می‌کرد و خبرشهادت شهدا را به خانواده‌ها می‌رساند و، چون خودش پدر دو شهید بود برای خانواده‌ها قابل پذیرش بود. در یک مقطع هم چند عضو خانواده با هم در جبهه بودند و این برای همه اعضای خانواده یک اصل بود که باید همیشه وهمه در صحنه باشیم. البته با همه این توضیحات کمی نگران هم بودم که شاید ممانعتی بشود. چون سنم خیلی کم بود. اما به لطف الهی پدر، مادر و همه خانواده هیچ مخالفتی نکردند و در دوره ۴۵ روزه آموزش در پادگان گهرباران، هر هفته دیدار داشتیم.

کار خبری را از کی شروع کردید؟

اولین جرقه‌های کار خبری در جبهه زده شد. چند برگ کاغذ می‌گرفتم و یک همسنگر خوش خط هم پیدا می‌شد و مطلب مناسبتی و چند حدیث می‌نوشتیم و در سنگر‌ها توزیع می‌کردم. یادم میاید یک وقت هم با تعاون هماهنگ کردم که نامه‌هایی که از خانواده‌ها می‌رسد را به جای اعلام در بلندگو به ما اعلام کند تا در همین تک برگ‌ها که نشریه می‌گفتیم، بنویسیم که: برادران .. و ..
نامه‌های شما رسید، به تعاون مراجعه کنید، که با استقبال هم روبرو شد. چون گاهی صدای بلندگو شنیده نمی‌شد. بعد از جنگ هم خیلی زود همکاری ام را با نشریات استانی شروع کردم و تا امروز این همکاری با تعدادی از رسانه‌های استانی و سراسری ادامه دارد. با وجود اینکه از نظر جسمی خیلی شرایطم مناسب نیست، اما بر اساس یک تکلیف به حوزه رسانه نگاه می‌کنم و همچنان در این بخش فعالیت دارم. اعتقاد دارم امروز فعالیت در عرصه رسانه، خبر و فضای مجازی مانند حضور در جبهه و دفاع مقدس اهمیت دارد.

برملا شدن راز خوشبو بودن فرمانده دسته لشکر ۲۵کربلا مازندران از زبان خبرنگار جانباز خاطره محسن گرجی خبرنگار جانباز مازندرانی از لشگر ۲۵ کربلا مازندران گفت که دوران دفاع مقدس سراسر خاطره بود، آخرین روز‌های اردیبهشت ۶۷ در هفت تپه مستقر بودیم. مقر لشکر ۲۵ کربلا و در قالب گردان امام محمد باقر (ع). گردان باید چند روز دیگر خط شلمچه را تحویل می‌گرفت. حال و هوای بچه‌ها متفاوت‌تر شده بود. انگار آن‌هایی که می‌خواستند شهید شوند رنگ و بوی دیگری می‌گرفتند. در گروهان ما، فرمانده دسته‌ای داشتیم که معلم بود. سید عباس قدرت جذبه بالایی داشت. خیلی دلم می‌خواست نیروی دسته او باشم تا هر روز ببینمش. البته این مانع نمی‌شد که هر روز سری به چادر او نزنم. از خصوصیات بارز سید عباس، خوشرویی و خوش بیانی اش بود. همیشه در کنارش بوی خوشی را استشمام می‌کردم. انگار از یک نوع گلاب استفاده می‌کرد که هیچوقت تمام نمی‌شد و این خیلی برایم خوشایند بود. یک روز سر همه بچه‌ها در چادر سید جمع بود. بوی خوش سید همه جا را پر کرده بود. کنارش نشستم. با التماس گفتم: از این گلاب برای من هم بزن. مگه چند تا شیشه از این گلاب‌ها از شهر آوردی که تمام نمیشه؟! زیر گوشم گفت: بعدا محسن جان! پیش خودم فکر کردم که راست میگه، الان اگر بخواد به من گلاب بزنه، همه انتظار دارن و زود تمام میشه. قبول کردم. بار‌ها این اتفاق افتاد. اما با وجود کلید بودنم در کار‌ها و اینکه تا به یک چیزی که می‌خواهم نرسم دست بردار نبودم، اما هر بار که می‌گفت بعدا، قبول می‌کردم. چند شب بعدتر که دو ساعتی از اذان مغرب گذشته بود و مثل همه شب‌ها کنار چادر روی دو تا جعبه خالی مهمات که مثل یک صندلی برام شده بود نشسته بودم، به یکباره از دل تاریکی، همان بوی خوش گلاب به مشامم رسید. بدون اینکه کسی را ببینم فریاد زدم: سید، خودتی؟! سید عباس. یکی از همرزمانم که کنارم بود گفت: چی میگی؟ چطور توی تاریکی تشخیص میدی کیه؟ من که بر اساس همان بوی خوش آشنا مطمئن بودم آقا سید عباس است بطرف تاریکی رفتم و محکم بغلش کردم. حالا تنها من بودم و سید. بهترین فرصت بود تا کمی از آن گلاب بر تن من هم بزند. با حالت ملتمسانه و البته با کمی طلبکارانه گفتم: الان که کسی اینجا نیست سید! بزن دیگه از اون گلاب که به خودت میزنی! در حالی که دست روی سرم می‌کشید گفت: قدر خودت را بدان! تو، چون سنی نداری و گناه نکردی بو‌های خوشی به مشامت می‌رسه. این حالت را همیشه و در همه سنین حفظ کن. حالا اگر می‌خواهی از این گلاب خوش بو به تو هم برسه. همین الان برو حسینیه گردان وبا تمام وجود زیارت عاشورا بخوان تا از این بوی خوش نصیب تو هم بشه. سید راست می‌گفت. آن شب متوجه شدم که چرا سید عباس هر شب تا یکساعت بعد از نماز جماعت در حسینیه چوبی گردان می‌ماند و آن یک ساعت و زیارت عاشورا خواندن راز خوشبو شدنش بود. سید عباس یک هفته بعد از این ماجرا در روز چهارم خرداد ۶۷ در دشت خونین شلمچه در حالی که شجاعانه با دشمن می‌جنگید به شهادت رسید و تا امروز پیکر پاکش نیز بازنگشت.

 

گفتگو از تارا ولی پور

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده