مادر شهید مدافع حرم
سکینه صادقی مادر شهید مدافع حرم مازندرانی «حسین مشتاقی» می‌گوید: پسرم می‌گفت؛ «می‌دانی سوریه چه خبر است؟ زمینه ظهور امام زمان (عج) آنجا دارد فراهم می‌شود، مظلومیت شیعه‌ها را در سوریه نمی‌بینی؟ نمی‌دانی بر سر زنان و دختران سوریه چه بلایی می‌آورند؟»

به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید مدافع حرم «حسین مشتاقی» دوم اردیبهشت ۱۳۶۴، در شهرستان نکا به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش سکینه نام داشت. لیسانس تربیت بدنی دانشگاه آزاد شیرگاه بود. سال ۱۳۸۸ ازدواج کرد و صاحب یک دختر و یک پسر شد. عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و در لشکر ۲۵ کربلا و در یگان ویژه صابرین به اسلام خدمت می‌کرد تا اینکه چهاردهم فروردین ۱۳۹۵، به سوریه اعزام شد و در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵، در منطقه خانطومان شهد شیرین شهادت نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. پیکر پاک شهید مشتاقی در یکم تیر ۱۳۹۵، تشییع و در گلزار شهدای شهر نکا به خاک سپرده شد. شهید مشتاقی در هنگام شهادت ۳۱ ساله بود.

به مناسبت ایام سالگرد شهادت وی، با مادر این شهید معظم گفتگویی داشتیم که در ادامه می‌خوانید:

زمینه ظهور امام زمان (عج) را در سوریه فراهم می‌دید

حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی مظلوم بود

سکینه صادقی مادر شهید در روایت از پسر شهیدش گفت: حسین از بقیه پسرهایم شیطان‌تر بود، یعنی شادتر بود. وقتی حسین آقا در خانه بود اگر در بدترین حالت روحی هم قرار داشتیم، خنده را روی لب‌مان می‌آورد. یک روز برادر بزرگ‌ترش با دوستش آمدند در خانه و گفتند: «مامان، حسین سر من و دوستم را با آجر شکست.» من با تعجب پرسیدم: «چطور حسین که از شما کوچکتر است سر دو نفر شما را با هم شکست؟» حسین گفت: «می‌خواستم مارمولک بکشم، آجر را به دیوار زدم، آجر دو قسمت شد و سر هر دو نفرشان شکست.» حسین در عین شیطنتی که داشت خیلی هم مظلوم بود، بدون وضو نمی‌خوابید، دبستانی بود اما دعای عهد هر روز صبحش ترک نمی‌شد. هیچ وقت بدون زیارت عاشورا نمی‌خوابید، من که مادرش هستم این کار‌ها را نمی‌کردم.» دلم می‌سوخت، بچه‌هایم سر به زیر و آقا بودند، دلم می‌خواست یک همسر داشته باشند که مونس‌شان باشد.

همسرم باید چادری باشد

این مادر گرامی شهید ادامه داد: سال ۸۸ که از ماموریت زاهدان برگشته بود به حسین آقا گفتم می‌خواهم برایت زن بگیرم، گفت: «شما هر کسی را انتخاب کردید من قبول دارم اما باید چادری باشد و با شرایط پاسداری من کنار بیاید.» پدر عروسم «عارفه خانم» همکار همسرم بود. یک نسبت آشنایی دوری هم داشتیم، از همان اول که عارفه‌خانم را دیدم، مِهرش به دلم نشست. خانواده‌هایمان از همه لحاظ به هم می‌خوردند. حسین که از ماموریت برگشت به خواستگاری رفتیم و بهمن ۸۸ عقد آنها انجام شد.

پسرم را نذر امام زمان (عج) کردم

وی افزود: شاید بعضی‌ها برای گفتن این حرف بر من خُرده بگیرند اما من حقیقت را می‌گویم: من کلاً خیلی پسر دوست داشتم، فرزند اولم را که باردار بودم، از خدا خواستم به من چند پسر بدهد، سالم باشند تا من آن‌ها را نذر امام زمان (عج) کنم که سرباز آقا باشند. حسین وقتی دیپلم گرفت به خدمت سربازی در ارتش رفت، وقتی سربازی‌اش تمام شد به من گفت: «شما من را نذر امام زمان (عج) کرده‌ای و من می‌خواهم سرباز آقا باشم و به همین علت به سپاه رفت». اولین بار که لباس سپاه پوشید و دیدمش انگار بهترین روز عمر من بود. خودش چهره سفید و زیبایی داشت و انگار در این لباس سبز می‌درخشید.

حضور آمریکا در منطقه همیشه احساس می‌شد

خانم صادقی اظهار داشت: ما جنگ را فراموش نکرده‌ایم، یعنی از خطرات پاسدار شدن پسرم آگاه بودیم، اینطور نبود که ناآگاهانه و فقط به خاطر اینکه شغلی داشته باشد وارد سپاه شده باشد. جنگ ما با عراق به ظاهر تمام شده بود اما حضور آمریکا در منطقه همیشه احساس می‌شد. کسی که عاشق اسلام و نظام و رهبرش باشد و بخواهد امام زمانش را یاری کند این خطرات را می‌پذیرد. با علم به همه این خطرات، حسین وارد سپاه شد و ما هم مشوقش بودیم. حسین تکاور بود و ماموریت‌های خطرناک زیادی می‌رفت، کردستان، زاهدان، پیرانشهر و اشنویه. اعزام به سوریه سال گذشته درست بعد از اینکه از ماموریت زاهدان برگشت اتفاق افتاد که خودش گفت می‌خواهد به سوریه برود.

وابستگی بین من و حسین جان خیلی شدید بود

این مادر گرامی شهید خاطرنشان کرد: در آن روز‌ها از طریق اخبار و رسانه‌ها در جریان کامل بحران سوریه بودم و گفتم: «مادر جان! من پیش خانمت شرمنده می‌شوم که تو دو بچه کوچک دوقلو را دائم می‌گذاری می‌روی، نگهداری‌شان هم سخت است الان که به این موضوع با عروسم عارفه خانم صحبت می‌کنیم، می‌گوییم اگر من و او اصرار می‌کردیم که به سوریه نرود شاید نمی‌رفت، وابستگی من و حسین جان خیلی شدید بود اما همیشه می‌ترسیدم مانع رفتنش شوم و فردا در شهر و جاده تصادف کند و شرمندگی امام زمان (عج) و رهبر برایم بماند که جلوی سربازش را برای جهاد علیه کفار گرفتم.

فراهم کردن زمینه ظهور امام زمان (عج)

وی در ادامه اضافه کرد: خبر شهادت همرزم و همشهری حسین «حاج عبدالرحیم فیروزآبادی» در آن شهر کوچک به سرعت پیچیده بود و وقتی بعد از ۵۰ روز از سوریه برگشت اولین چیزی که به او گفتم این بود که حسین آقا دیگر بس است! حسین آقا می‌گفت: مامان از شما توقع ندارم چنین حرفی بزنید. می‌دانی سوریه چه خبر است؟ زمینه ظهور امام زمان (عج) آنجا دارد فراهم می‌شود. مظلومیت شیعه‌ها را در سوریه نمی‌بینی؟ نمی‌دانی بر سر زنان و دختران سوریه چه بلایی می‌آورند؟ اگر ما نرویم فردا بچه‌های ما به همین روز می‌افتند، آن‌ها به ایران می‌آیند و جنگ داخل کشور خودمان اتفاق می‌افتد. تو می‌خواهی ما پشت رهبر را خالی کنیم؟ این درحالی بود که من هیچ وقت راضی نبودم که ذره‌ای دل رهبرم بلرزد. 

قدم گذاشتن در حرم حضرت رقیه (س) خودش روضه است

خانم صادقی یادآور شد: حسینم می‌گفت؛ «مامان وقتی می‌روی حرم حضرت رقیه (س) احتیاج به روضه نیست. قدم گذاشتن در آنجا خودش روضه است.» همیشه می‌گفت من می‌خواهم بروم، من که ناراحت می‌شدم عروسم می‌گفت: مامان شوخی می‌کند و نمی‌رود! سیزده به‌در امسال باران می‌آمد و همه در خانه بودیم. حسین چند کندوی عسل داشت که خیلی آن‌ها را دوست داشت، چهاردهم فروردین از صبح تا غروب به کندوهایش رسیدگی کرد و شب خانه پدر خانمش ماند. ساعت یازده‌ونیم شب بود که به خانه ما آمد. گفتم: مادر بچه‌هایت کجا هستند؟ گفت: خانه پدر عارفه خانم ماندند. همین که این را گفت فهمیدم دارد می‌رود.» دلم ریخت، حسینم گفت: «مامان چرا اینطور شدی؟» گفتم: مادر طوری نشدم چون نمی‌خواستم دل بچه‌ام را غم و غصه بگیرد.»

آخرین وداع

مادر شهید مشتاقی خاطرنشان کرد: اول بوسیدمش. قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم. وقتی رفت انگار دلم کنده شد. گفتم: حسین جان یکبار دیگر برگرد ببوسمت. من همان جا احساس کردم بچه‌ام دارد می‌رود و حسینم دیگر برنمی‌گردد.» آمدیم داخل خانه. آخرین تماس سه‌شنبه ۱۴ اردیبهشت بود، با بچه‌هایش صحبت کرد، آن‌ها تازه به حرف افتاد‌ه‌اند و چند کلمه بیشتر نمی‌گویند. از حال پدرش پرسید که مریض است یا نه. بدون مقدمه به من گفت: مامان جان تو از من ناراحتی؟ می‌دانست آن شب آخر دلم را کنده و برده بود. گفتم: «برای چی باید از تو ناراحت باشم مادر؟ من راضی‌ام به رضای خدا. همه خوبیم و مردم شهر همه شما را دعا می‌کنند.» به حسین گفتم مادر ما قرار است فردا به شهمیرزاد برویم (در آنجا یک خانه ییلاقی داریم)، حسین سفارش کندوهایش را به مادر کرد و گفت: «مامان پس جای زنبور‌ها را هم مشخص کنید که بهار زنبور‌ها را آنجا ببریم.»

خبر شهادت

مادر شهید مشتاقی در پایان افزود: جمعه در روستا ده صوفیان شهمیرزاد بودیم که صبح زود پسرم زنگ زد و گفت: مامان بیایید دیگر! می‌دانستیم در خانطومان درگیری رخ داده است. همین را که گفت من فهمیدم حسینم شهید شده است. به همسرم چیزی نگفتم اما رفتم خانه یکی از همسایه‌ها و گفتم ما داریم می‌رویم نکا. شما برو امامزاده نذر کن برای بچه‌های خان‌طومان اتفاقی نیفتاده باشد. من از شهمیرزاد تا کیاسر اشک ریختم و ذکر گفتم. نه فقط بچه خودم، برای همه بچه‌های خان طومان. به کیاسر که رسیدیم آنتن موبایل آمد و هر کس زنگ می‌زد برای اینکه همسرم نفهمد و حالش بد نشود می‌گفتم اشتباه است، دم پمپ بنزین نزدیک ساری بود که یک نفر زنگ زد و پدرش هم فهمید در خان طومان درگیری رخ داده و احتمالاً حسین شهید شده است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده