حضرت زینب (س) دستی به پشتم کشید
به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید سبزعلی خداداد دوم فروردین ۱۳۳۸، در شهرستان بابل به دنیا آمد. پدرش محمدتقی و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. از سوی کادر سپاه در جبهه حضور یافت. یازدهم آذرماه ۱۳۶۵، در ام الرصاص بر اثر اصابت ترکش به پشت، شهید شد، پیکر او را در گلزار شهدای هتکه پشت تابعه زادگاهش به خاک سپردند.
نحوه ازدواج
تابستان سال ۱۳۶۰ با هم آشنا شدیم و به خواستگاری آمدند و دی ۱۳۶۰ با هم ازدواج کردیم. بعد از یک ماه، شهید خداداد یک روز خانه آمدند و گفتند من ماموریت جبهه دارم و با خوشحالی هم بیان کردند. من تازه یک ماه عروسی کرده بودم و یک مقدار دلم لرزید، راضی نبودم که ایشون راهی جبهه بشوند. اما توکل بر خدا کردم و راضی شدم.
زینب که به دنیا آمد، به قول خودش عمل کرده بود
بعد از دو ماه آمدند. دو روز بیشتر نماندند و دوباره رفتند. بعد از چند ماه که در جبهه مانده بودند، بچهمان فاطمه خانم به دنیا آمد. بچه هم کم کم دلتنگ بابا میشد. ایشان گفتند ما خونه میگیریم و شما را به مریوان میبریم. فرزند دوم حسین آقا بود که در فروردین ۶۴ به دنیا آمد. زینب خانم در سال ۶۵ به دنیا آمد. زینب که به دنیا آمد دیگر ایشان پیش ما بودند و به قول خودش عمل کرده بود.
بچهها پاهاشو گرفته بودند
خداحافظی کردند رفتند سپاه که راهی جبههها بشوند برای بچهها از تعاون سپاه خرید کردند دوباره برگشتند وقتی که برگشتند اون لحظه دیگه دلم به هم ریخت هیچ وقت این کار را نمیکرد دوباره برگشت با بچهها خداحافظی کرد خداحافظی جانانه بود جوری که دلم به هم ریخت فکر نکنم دیگر برگرده شاید آخرین خداحافظی باشه بچهها پاهاشو گرفته بودند نمیگذاشتند او برود این صحنهها برای من خیلی جدید بود
حضرت زینب (س) دستی پشتم کشید.
همیشه هم اخلاقش همین بود دیگه زنگ نمیزد تا اینکه یه مدتی بگذرد و یه چهار پنج روزی گذشت از سپاه آمدند از ما عکس خواستند من گفتم عکس برای چی مگه میشه پرونده عکس گم بشه گفتند بله عکس پرونده گم شده همان شب من ایشان را خواب دیدم. با من خداحافظی کرد و به صورت پرواز از پیش من رفت. گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» آمدم بالا، خانه را که خالی از او دیدم حالم دگرگون شد. یک یا زینب از ته دل کشیدم که در همان لحظه احساس کردم حضرت زینب (س) دستی به پشتم کشید و من آرام شدم.
من راهی رفتم که گریه نداره
اطرافیان میگفتند تو چرا گریه نمیکنی چیزی بگو گفتم نه سفارش دارم که نباید گریه کنم آقای خداداد گفتند که اصلاً گریه نکنید من راهی رفتم که گریه نداره لباس رنگ روشن بپوشید حتی خودم او را در قبر گذاشتم تمام سفارشاتش رو عمل کردم انشالله که از من راضی باشد.
تو کوچه و محله که میرفت، به نیازمندان کمک میکرد
مادر شهید: میخواست بره جبهه پاشو گرفتم گفتم داری میری ما را به کی میخوای بسپاری گفت شما را به خدا میسپارم، جان شما و جان پسرم حسین میگفتای مادر جان بهترین دوستامو اونجا تو جبهه جا گذاشتم حالا شما بهم میگین نرو جبهه تو کوچه و محله که میرفت، به نیازمندان کمک میکرد. تو روستامون یه آقای خمیدهای بود به نام مرتضی سبزعلی بهم میگفت: خدا کنه صدام تا منو نکشته من بتونم زنده باشم و دست این مرتضی را یجا بند کنم. این اینجوری خمیده راه میره، نمیتونه حتی نون رو نگه داشته باشه با دستش، من میبینمش دلم کباب میشه
من انقدر تو جبههها میمونم تا جنگ تموم بشه
مادر شهید: گفت مامان چرا انقدر بیقراری میکنی رفیقام همه تو جبهه پشت سر هم شهید شدند من مگر با اونها چه فرقی میکنم گفتم پسر، تو سه تا بچه داری دوتا برادر مجروح داری سهمیه ما کافیه بیا برو سر خونه زندگیت گفت نه من انقدر تو جبههها میمونم تا جنگ تموم بشه گفتم برو خدا به همراهت.
انتهای پیام/