چهرهی نورانی شهید اعرافی
به گزارش نوید شاهد مازندران، محمد تقی اعرافی دهم آبان ۱۳۳۷، درشهرستان رامسر به دنیا آمد. پدرش قدیر، کشاورزی میکرد و مادرش زهرا نام داشت. دانشجوی سال چهارم دوره کارشناسی در رشته متالوژی بود. ازدواج کرد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سوم خرداد ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت گلوله به پهلو، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای روستای گالش محله تابعه شهرستان رامسر واقع است.
به ارشاد جوانان میپرداخت
آری محمدتقی، چون گلی در کویر شکفت. هم او که، چون میدید افکار پوشالی گروهها و جریانهای سیاسی با تفکرات انحرافی و التقاطی و الحادی در دانشگاهها از مرداب شرق تجاوز کار و غرب جنایتکار که هر دو در شیطنت یکی هستند، نشأت میگیرند و عدهای از جوانان مملکت را اغفال میکنند و بازی میدهند، به حال آنان اشک میریخت و غصه میخورد و به ارشاد آنان میپرداخت.
هم کلاسی دوران دانشجویی شهید اعرافی میگوید:
«هر دو دانشجوی جدید رشته مهندسی متالوژی بودیم. سر کلاس درس استادی نشسته بودیم که داشت در مورد موضوعی بحث میکرد و دائم دین مبین اسلام را زیر سوال میبرد. ناگهان یکی از آخر کلاس با چهرهای برافروخته برخاست و شروع به خواندن آیاتی از قرآن کریم کرد. او با دلایلی محکم و استناد به قرآن، چنان از اسلام دفاع کرد که استاد ما هم مجاب شد. همه به طرف صدا برگشتند و من اولین بار چهرهی نورانی شهید اعرافی را دیدم.»
کسی که بعدها با همان آیات قرآن کلاس درسش را شروع میکرد و، چون سخنانش از دل عاشق و دردمندش بر میخواست، بر دلها مینشست. شاگردانش آن چنان محو درس و بحث استاد میشدند که گاهی زمان را فراموش میکردند و وقتی از سر کلاس بیرون میآمدند، تازه متوجه میشدند شب از نیمه گذشته است.
هرچه رنگ تعلّق داشت، آزاد گشته بود
شاگردانش چه زیبا از استاد یاد میکنند؛ وقتی او ستاره شد و بر شانههای اشک، محور جمال دوست، همسفر خورشید گشت. راست گفتند که «او تعبّدی توأم با عشق و عرفان داشت و تمام صحبتهای دنیا را که سر منشأ معصیت خدایند در وجود خویش قلع و قمع کرده بود و از هرچه رنگ تعلّق داشت، آزاد گشته بود.
در انجام رسالت الهیی و تعهد نسبت به خون شهدا، زمان و مکان و موقعیّت نمیشناخت. در هر حال به تناسب وضعیت تلاش میکرد. حبّ دنیا را از دلها خارج و حبّ محمّد (ص) را جانشین آن گرداند.»
سخنرانی در مورد مولایمان امام حسین (ع)
یکی از شاگردانش میگفت: «آن سخنرانی فراموش نشدنی در مورد مولایمان امام حسین (ع) هنوز در ذهنم هست. در جمع برادران بسیجی صحبت میکرد و با عطشی که مختص عشاق است، میگفت: «مبادا قافله امام حسین (ع) برود و ما جا بمانیم» و برای همین بود که خیلیها رفتند تا جا بمانند. آن قدر مخلصانه حرف میزد که گویی صحنه کربلای آقا اباعبداله و ۷۲ تن شهید نینوا جلوی چشمانش مجسم بود. اولین بار که دیدمش یاد روایتی افتادم، در مجلسی شخص جوانی که موهای ژولیده و چشمان خواب آلودش نشان از عبادت شبانه اش داشت، به حضرت رسول (ص) عرض کرد: من به یقین رسیدم. حضرت فرمودند: دلیل یقینت چیست؟ آن جوان گفت: گویی الآن شعلههای آتش جهنم و نعمتهای بهشت را میبینم؛ و شهید اعرافی به آن مقام رسیده بود.
آن زمان که گفت: «دیگر تاب ماندن ندارم. وقتی سر کلاس درس از شاگردانم در مورد قیامت سؤال میکنم و آیاتی راجع به بهشت و جهنم توضیح میدهم، جهنم را و گرمی شعلههای آتش را احساس میکنم و سخت بر خودم میلرزم و خوف عجیبی به من دست میدهد. برعکس وقتی آیات راجع به بهشت و اوصاف بهشتیان را توضیح میدهم آنان را در پیش چشمانم مجسم میبینم و میخواهم که از شدت شوق همان لحظه قالب تهی کنم و این قفس تنگ دنیا را درهم شکسته، به سوی آنان پرواز کنم.»
دههی انذار
آری رسیده بود، اگر نمیرسید آن جوان بسیجی که او را نمیشناخت، در وصیت نامه اش نمینوشت: «دلم میخواهد شهید شوم و پیش اعرافی عزیز بروم.»
اگر باغ باورِ یقینش گل نمیداد با آن شور و حال با شاگردانش یک دورهی ۱۰ روزه «دههی انذار» میگذاشت.
اسم انذار را از این آیه سوره مدثر گرفته بود: «یا ایها المدثر ـ قم فانذر ـ و ربک فکبّر ... (که باید از لحاف بیرون آمده مردم را و خود را انذار کرد و ترساند و خدای را تکبیر گفت و لباس زشتی را از تن درآورد ...)» یک دوره آموزشی از تفسیر قرآن تا آموزش احکام و تحلیلهای سیاسی گرفته تا درسهای عملی مثل زیارت حرم آقا عبدالعظیم، دعای کمیل، دعای ندبه و .... حتی غذا خوردنش با شاگردان همراه با آموزش بود، آنجا که میگفت: «چه کسی میداند در کجای قرآن از کره نام برده شده و بعد خودش توضیح میداد که ولو کَرِهَ المشرکون.» در شبهای إنذار بیشتر از ۲ ساعت نمیخوابید و میگفت: «در دل شب به اندازه ۲ رکعت هم شده نماز بخوانید، چرا که فجر آغاز عشق است.»
امام حسین (ع) را «فجر» نامید
مثل همان سفر به یادماندنی به جمکران. مینی بوس با اشک و گریههای بچهها به راه افتاد و باز محمدتقی بود که شاگردانش را به خود آورد و راه را نشانشان داد. در آن سفر بود که امام حسین (ع) را «فجر» نامید، فجری که آغاز عشق است؛ و در جایی دیگر و سفری دیگر هم از فجر سخن گفت. همان زمان که تصمیم گرفت با شاگردانش به کوه برود. در مسیر حرکت به درختی رسیدند. گفت: «همین جا سوره فجر بخوانیم. فجر آب زلال کوهسار است که به جنگ با باتلاق میرود مثل جنگ نور با ظلمت.» وقتی به بالای کوه رسیدند و در پناهگاه آرام گرفتند، گفت: «به اطراف کوه بنگرید و تدبّر کنید و نگاه کنید به آیات خدا.
مومن مثل کوه استوار است
مؤمن باید، چون کوهی استوار باشد «المومن کالجبل الراسخ لا یُحَرِّّکُهُ العواصف» مومن مثل کوه استوار است و بادهای انحرافی او را از مسیر منحرف نمیکند.» هنگام بازگشت وقتی به چشمه باریکی رسیدند با حالتی خاص گفت: «بچهها بایستید. به این چشمه نگاه کنید، مثل فجر روشن است. اگر میخواهید در خط فجر امام حسین (ع) حرکت کنید باید مثل این آب زلال باشید.» جالب این که کنار آن چشمه یک عکس دسته جمعی به یادگار گرفتند که بیشترشان بعدها به شهادت رسیدند.
بعد از دوره انذار قرار شد به کرمان بروند و در اردوهایی که از بچههای مناطق محروم جنوب کشور تشکیل شده بود، شرکت کنند. از قضا بچههای گروه انذار را با خودش برد به دو دلیل: یکی اینکه چیزهایی را که در دههی انذار آموخته اند به دیگران انتقال دهند و دوم، به درد جامعه بیشتر آشنا و آگاه شوند و محرومیتها را ببینند.
همه رنگها رنگ، رنگ خدایی دارد
بعد از پایان طرح که از کرمان به تهران آمدند، به او مژده دادند اسمش جزو لیست اعزامی به جبهه جنگ است. در پوست خودش نمیگنجید. میگفت: «من هرچقدر به جبهه نزدیکتر میشوم، انگار زنگار رنگها ریخته میشود و همه رنگ ها، رنگ خدایی میگیرد، مثل مسگری که دیگی زنگ زده را صیقل میدهد. جبهه هم همین طور است. هرچقدر نزدیک میشوم، انگار اثراتش بیشتر میشود. حالت خوف و رجا در من همیشه بوده و هست. آیا به خط حمله میرسم؟ آیا جهاد را درک میکنم؟ آیا زخمی و شهید خواهم شد؟»
دیدار دوباره فرا رسید
آخرین خداحافظی و آخرین دیدار ... بعد از مدتی خبر آوردند که اعرافی در سوم خرداد ماه ۱۳۶۱ در عملیات "الی بیت المقدس" خدایی شد. عجب آنکه شهادتش هم برای شاگردانش درس بود. چنان که خود میگفتند: «به سوی جسم مطهرش در بیمارستان تنکابن پر گرفتیم. لحظه دیدار دوباره فرا رسید و در کنار جسد مطهرش کلاس درسی دوباره برپا شد. عکس امام و آیت اله مرتضی مطهری در جیبش به ما این درس را میداد که از خط امام غافل نمانیم. لباس رزمش به ما درس جهاد میداد، قلب ترکش خورده اش به ما درس شهادت، لب خندانش نشان از دیدار مهدی داشت و آیهی «رحماءَ بینهم ...». شتان گره کرده اش خبر از «اشداء علی الفکار ...». جسم خونین و آرامش ما را به یاد سورهی فجر و آیهی «یا ایتها النفس المطمئنة ارجعی ...» موهای گرد گرفته اش نشان از سوره عادیات و چشمان بازش سورهی مدثّر را به یادمان آورد و چهرهی نورانی اش خبر از سوره معارج داشت.
برای پرواز باید بالهای ایمان و تقوایشان قوی باشد
گرچه شهید اعرافی دیگر نبود، اما شاگردانش بودند؛ همانهایی که از مکتبش درس شجاعد و پایمردی آموختند و یاد گرفتند برای پرواز باید بالهای ایمان و تقوایشان قوی باشد تا بتوان پرید و با استادشان پیمان بستند، همان عصری که مهتاب خورشید را در آغوش کشید و محمدتقی را برای همیشه با خود برد، که ادامه دهندهی راهش باشند و خیلی زود به خیلی عشاق بپیوندند و چه خوب شاگردانی بودند که هنوز اولین سالگرد استادشان نرسیده، ۷۰ درصدشان بار سفر بستند و قبل از رفتن در وصیت نامه هایشان درد و دلها با استادشان داشتند.
شهید «محمدتقی اعرابی» به روایت از همرزمان شهیدش
شهید «محمدتقی پور» در وصیت نامه خود در مورد شهید اعرابی مینویسد: امروز که این وصیت نامه را مینویسم شوق عجیبی در دلم افتاده است. مخصوصاً از زمانی که ماشین ما به خطه خونرگ خوزستان وارد شد، این شوق بیشتر شده؛ به طوری که بی اختیار به گریه افتادم. تازه از شب هفت برادرمان «بندهی خدا آقا تقی» برگشتم هنوز قیافه آرام به خواب رفته و در کنار پرودگار خویش آرام گرفته بنده خدا آقا تقی در یادم هست و دلم میخواست که من هم آنچنان آرام و با همان گونه شهادت از دنیا بروم.
شهید «شهاب فتحی» در یکی از یادداشتهای خود مینویسد:
هر روز خبر شهادت عزیزی میرسد و ما فقط به گریه اکتفا میکنیم. روزی خبر شهادت بهشتی مظلوم، روزی شهادت مدنی عزیز، روزی خبر شهادت «اعرافی جانم» آن معلّم شهید، آن عزیز بهتر از جانم، و روزی شهادت «تقی پور» عزیزم، آنکه عاشق بود و همچون پروانه خود را به آتش زد و به سرای جاویدان پیوست. خدا دلم برایشان تنگ است و انشاء اله همین روزها است که با همه آنها دیدار کنم.
شهید «بخشعلی گردوئی» در یادداشتی مینویسد:
خدا شهدا و همه دوستانم پیش شما آمده اند. داوود عزیزم از پیشم رفت. الهی «اعرافی» جانم رفت، «تقی پور» عزیز رفت، «فتحی جانم» رفتم و همه رفتند:
«شهید ابجدی»، «شعید انصاری»، «شهید عرب کرمانی»، که پیکرشان هنوز به دستمان نرسیده است؛ و شهید اعرافی دیگر نتوانست بنویسد و به دیگران تعلیم دهد و آیات قرآن را یکی یکی تفسیر کند، اما شاگردانش بودند. همانهایی که از ادبستان خواش خوشهها برچیدند. ماندند، رشادتها کردند تا نشان دهند از استادی وارسته درس گرفته اند و شاگردان خوبی برای او هستند.
انتهای پیام/