بعد از شکنجه دادن او را زیر برگهای درخت مخفی کردند
به گزارش نوید شاهد مازندران، رحمان کیاکجوری بیست و پنجم شهریور ۱۳۴۳، در شهرستان نوشهر به دنیا آمد. پدرش حسن و مادرش لیلا نام داشت. دانش آموز چهارم متوسطه در رشته اقتصاد بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. دوازدهم خرداد ۱۳۶۲، در مریوان توسط کوملهها بر اثر شکنجه به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
رزمنده فی سبیل الله
دوست و همرزم شهید میگوید: با یکدیگر بسیار صمیمی بودیم و اکثر شبها نگهبانی میدادیم و جای همدیگر میماندیم. شهید توصیهاش به بچهها این بود که به هیچ وجه یک لحظه هم نخوابید و میگفت اگر خسته شدید جایگزین کنید. یک مرتبه شب زیاد برف میبارید نمیتوانستیم سنگر برویم، تیربار را جلوی سنگر گذاشتیم شهید ناراحت شد و گفت نباید این کار را میکردید.
وی افزود: شهید با دوستان محل و منطقه بسیار ارتباط خوب و صمیمی داشتند، دوستان شهید را مردی دارای پشتکار بسیار بالا، اراده مصمم، توان قوی در کارها و درس و حتی عبادت میدانستند و همیشه او را دستگیر و خیرخواه افراد ضعیف میدانستند. همرزمانش در پایگاه و جبهه او را سالم، خالص و بی ریا و در عین حال فردی متدین و یک رزمنده فی سبیل الله قلمداد میکردند.
بعد از شکنجه دادن او را زیر برگهای درخت مخفی کردند
خواهر شهید گفت: ۱۲ خرداد شهید به منزل تلفن کرد و گفت لباس هایم را جلوتر میفرستم شما ناراحت نباشید من میآیم. ایشان فرمانده لشکر مریوان بود. یکی از بستگان ما پسرعموی پدرم بودند به ما اطلاع دادند شهید موقع آمدن به منزل توسط کوملهها دستگیر شده و مورد شکنجه قرار گرفته است. از ناحیه صورت بسیار شکنجه شده بود طوری که قابل شناسایی نبود و بعد از شکنجه دادن او را زیر برگهای درخت مخفی کردند و بعد از ۳ ماه جسد شهید توسط پارس سگ چوپانی که گلهاش را برای چرا به آن قسمت برده بود پیدا شد. ما از طریق کمربند شهید او را شناختیم.
خصوصیات شهید
وی خاطرنشان کرد: بسیار مهربان بود و دلسوز و خوش برخورد. درمورد حجاب حساس بود، بسیار پایبند به مسائل دینی و مذهبی بود نماز و قرآن میخواند، به مسجد میرفت و در نماز جماعت شرکت میکرد علاقه زیادی به مطالعه و تحصیل داشت حق الناس را رعایت میکرد به ائمه ارادت داشت. متواضع بود. دعای کمیل و توسل و نماز شب میخواند.
روایت از خواهر شهید
خواهر شهید افزود: هنگامی که پدرم فوت شد، شهید در مدرسه بود وقتی به منزل آمد دید من در خانه هستم به من گفت چرا به مدرسه نرفتی، گفتم پدر مریض شد و او را به بیمارستان بردند، فوراً کتابهایش را به من داد و راهی بیمارستان شد. پدرم همان روز فوت کرد. شهید وقتی به خانه برگشت ساعت ۶ و نیم عصر بود و من را در آغوش گرفت و شروع به گریه زاری کرد که هیچ وقت گریهاش از یادم نمیرود.
انتهای پیام/