سرنوشت من این بود که گلوله به گلویم بخورد
به گزارش نوید شاهد مازندران، عبدالناصر کشاورزیان بیست و هشتم فروردین ۱۳۳۸، در شهرستان بهشهر به دنیا آمد. پدرش محمداسماعیل و مادرش گوهر نام داشت. تا پایان دوره کاردانی درس خواند. معلم بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یازدهم خرداد ۱۳۶۷، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به کتف، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است. برادرانش حسین و حجت الله نیز به شهادت رسیده اند.
بسیار مردم دار بود
مادر شهید: شهید بسیار مردم دار بود و به داد مردم میرسید. وقتی که به شهادت رسید مردم پیوسته میآمدند به ما میگفتند فرزند شما این کار را برای ما کرد یا آن کار را کرد. یک بار ک خانم که کاشمری بود، بعد از شهادتش آمد خانه ما و مثل ابر بهار گریه میکرد. گفتم حاج خانم شما مگر پسر مرا میشناسید که گریه میکنید؟ گفت: الهی بمیرم، همیشه برایم نفت و ذغال و نان میآورد. حتی بعد از چهلم شهید یک پیرمرد آمد مغازه ما و گفت: فلانی کجاست؟ گفتند ایشان شهید شد. پیرمرد دو دستی کوبید روی سرش و گفتای خدا چرا او رفت جبهه و شهید شد. او تازه برای ما درمانگاه درست کرد، میخواست حمام هم درست کند و به داد ما برسد. گفتم خواست خدا بود که رفت جبهه و شهید شد. جاذبه و محبوبیت شهید خیلی خوب بود. با مردم خیلی خوش رفتار و خوش برخورد بود.
سرنوشت من این بود که گلوله به گلویم بخورد
مادر شهید: بار آخر که داشت به جبهه میرفت، آمد نزد من و گفت: مادر میخواهم به جبهه بروم. گفتم از طرف من مجازی، برو، ولی به خانمت بگو. به خانمش که گفت، راضی نبود. گفت میروی و شهید میشوی، ولی بالاخره راضی اش کرد و رفت. آنقدر آن روز خوشحال شد که بشکن میزد. همیشه میگفت دوست دارم شهید شوم که سرانجام شهید هم شد. حتی خانمش یک روز ناراحت بود و گفت: اگر اینجا نمیآمد، به جبهه هم نمیرفت. رشت که بودیم همیشه میخواست به جبهه برود، ولی مادرم جلوی اش را میگرفت، ولی اینجا نه شما جلوگیری کردید گفتید نرو و نه این که برادرش محمدآقا گفت نرو. رفت و شهید شد. همان شب خانمش خواب نما شد و در خواب شهید به ایشان گفت: تو که میگویی چرا رفت و شهید شد، همان روز سرنوشت من این بود. تو دوست داشتی من در بستر بمیرم؛ سرنوشت من این بود که گلوله به گلویم بخورد.
روایت از برادر شهید
محمدناصر کشاورزیان برادر شهید: من به علت شهادت دوتا از برادرها ممنوع الجبهه بودم؛ یعنی سپاه از اعزام من جلوگیری میکرد. یک روز ساعت نه و نیم صبح دیدم همکارها میگویند تلفن داخلی شما را میخواهد. داداش شما هست. گفتم او این وقت صبح اینجا چه کار میکند؟ دیدم میخواهد عازم جبهه شود. در بسیج مرکزی بهشهر ایشان را دیدم. آستینها را بالا زده بود و برای زدن آمپول کزاز آماده بود. با آن که ممنوع الجبهه بودم، ولی سپاه برگه اعزام مرا آماده کرده بود و باز نامه برای رفتن داشتم. به ایشان گفتم من میروم، شما نرو. ایشان یک نگاه حسرت باری به من کرد و گفت: من که آمادگی اعزام دارم، سوار مینی بوس هم دارم میشوم، شما میخواهید نگذارید من بروم. گفتم بسم الله. فقط مرا در روز قیامت فراموش نکن که ایشان هم اعزام شد و ما را در فراغ خودش داغدار کرد.
روایت از خواهر شهید
هاجر کشاورزیان خواهر شهید: وقتی شهید برای دومین بار مجروح شد، من در منزل آنها رشت بودم. صورتش طوری بود که وقتی وارد حیاط منزل شد، او را نشناختم. او برگشت به من گفت هاجر مرا نمیشناسی؟ من همسرش را صدا زدم و گفتم: زن داداش نمیدانم چه کسی آمده که او را نمیشناسم. وقتی جلو آمد، مرا بغل کرد و بوس داد، گفتم آه! عبدالله تویی؟ صورتت چرا اینطوری شده؟ گفت مجروح شدم.
انتهای پیام/