گلوله به دَر خورد و از کنارم رد شد
به گزارش نوید شاهد مازندران، علی اکبر محمدی یکم شهریور ۱۳۴۵، در شهرستان بهشهر دیده به جهان گشود. پدرش غلامعلی، روحانی بود و مادرش معصومه نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهاردهم خرداد ۱۳۶۷، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
اطرافیان را تشویق به درس خواندن میکرد
فاطمه زهرا محمدی- خواهر شهید میگوید: شهید: دوستی داشت که پدر نداشت. البته الان این دوستش پزشک است. بعدها متوجه شدیم که این فرد، چون پدر نداشت، روش نمیشد به منزل ما بیاید. همیشه به شهید میگفتیم: تو چرا میروی منزل فلانی و به او درس میدهی. شهید هم میگفت:، چون این بچه پدر ندارد، میترسم خجالت بکشد منزل ما بیاید. ایشان همیشه اطرافیان را تشویق میکرد درس بخوانند و به مدارج عالی برسند.
گلوله به در خورد و از کنارم رد شد
خواهر شهید- فاطمه زهرا میگوید: اوایل انقلاب شهید مهدی سن اش کم بود. من خودم ۱۵، ۱۴ سال ام بود؛ و در رستمکلا زندگی میکردیم. یک روز ناگهانی متوجه شدیم که مهدی نیست. مادرم نگران شد، چون مهدی را خیلی دوست داشت. ایشان رفت سمت مسجد جامع که البته با منزل ما فاصله زیادی هم داشت، دید که شهید توی مسجد بود و آمد بیرون. مادرم گفت: تو اینجا چکار میکنی؟ مهدی هم گفت: تیراندازی شد و من هم رفتم داخل مسجد پشت در مخفی شدم گلوله به در خورد و از کنارم رد شد. اگر یک مقدار این طرفتر میخورد، خورده بود به من.
علاقه زیادی به لباسهای نظامی داشت
علیا محمدی – خواهر شهید میگوید: شهید یک بار وقتی با منزل تماس گرفت و گفت میخواهد برود جبهه، هر چه اصرار کردم مادر گوشی را بردارد، ایشان قبول نکرد. به سبب علاقهای که به مادر داشت و احترام خاصی که برایش قائل بود، نمیخواست جواب رد به ایشان بدهد. به خاطر همین راضی نشد مادر گوشی را بردارد. یکبار که در بازار بودیم، یک سری از این لباسهای نظامی تو بازار بود. به مادرم گفت: میخواهم از این شلوارها بخرم. سریع مادرم ممانعت کرد و گفت: آن لباس نه. به مادرم گفتم: چرا نمیگذاری آن چه را که دوست دارد بخرد. بگذار بگیرد. مادرم گفت: نه، شما نمیدانید. او علاقه پیدا میکند به این لباس جنگ و ارتش و سپاه. او از دست من میرود و دیگر نمیآید؛ و سریع به خاطر این که این قضیه از سرش بیرون برود. یک پارچهای سرمهای خرید و گفت: مهدی! برو این را برای خودت شلوار بدوز و بپوش خیلی قشنگ است. شهید هم این شلوار را برد دانشگاه و بعد هم که پس از شهادت اش آوردند.
روایت از پسر دایی شهید
ابوالقاسم جوادی- پسردایی شهید میگوید: وقتی محمد ما شهید شد، این شهید بزرگوار کاملاً دگرگون شد. وقتی داشت میرفت شیراز به من گفت: ابوالقاسم چهل محمد که شد، به من ندا بده، منتظرم. اما من هرچه فکر کردم دیدم ظلم است که بخواهد از شیراز یک بار دیگر بیاید و برگردد، راه دور است، از درسش هم عقب میماند، به همین خاطر خبرش نکردیم، ولی وقتی خودش فهمید که چهلم محمد شد، همان شب حرکت کرد، رفت یک فاتحه برایش خواند و بعد هم رفت. این برایم خیلی اندوه شد که چرا ما ایشان را خبر نکردیم.
انتهای پیام/